-
بی حوصلگی
یکشنبه 9 آبان 1395 22:00
بی حوصله شدم بعد از قرن ها یه کار برام فرستادن برای ترجمه واسه سه شنبه صبح! اما به خاطر مشاجره ای که با علی داشتم الان اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم! میخواستم اینجا موضوع دعوامون رو بنویسم اما حس کردم انقدر قضیه کوچیک هست که ارزش نوشتن نداره هرچند تو صفحه شخصیم تو تلگرام نوشتم اما نخواستم اینجا.... پ.ن: فکر میکردم همون...
-
ژاکت
شنبه 8 آبان 1395 09:58
بالاخره ژاکت علی تموم شد! پدر خودمو دوستامو درآوردم تا تونستم به سرانجام برسونمش! نزدیک دو سال بود که علی چشمش دنبال بافتنیش بود، چقدرم مسخره ام میکرد ! اما حسابی خستگیش از تنم در رفت! دیشب علی تنش کرد رفت پایین، چقدر مامانم اینا خوششون اومده بود! تازه مامانش میگفت یه دونه ام برای من ببافه! برادرشم میگفت من برم...
-
رقابت نزدیک
چهارشنبه 5 آبان 1395 13:16
تازه از فارغ شدن خواهر وسطی راحت شده بودیم که فهمیدیم خواهر کوچیکه نیز بارداره! اولین کسی بودم که فهمیدم و فهمیدم که چقدر گریه کرده و دوست نداشته به این زودی مامان شه... بدجور حالش بد بود! البته به نظر ما که بد نشد، حالا رقابت بین من و خواهر بزرگه ست! اون که زیر نظر دکتر علویه و ایشالا هرچه زودتر نتیجه بده رفت و...
-
زردی و با جنبگی رو جدی بگیرید
سهشنبه 4 آبان 1395 13:10
کلا زردی چیز بدیه!!! همون روزهای اول بچه هاتونو ببرید آزمایش بدن تا این قضیه ساده فردا مشکل ساز نشه! خداروشکر نوه جدید خانواده بستری شده و ایشالا امروز مرخص میشه ولی اگر دیرتر میجنبیدیم معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد! بی جنبه هم نباشید مثل خواهر بزرگه من که نشه یه خبر یه کم بدم بهتون داد!چون با شنیدن انقدر گریه میکنید...
-
دستم به دامنت ترجمه!!!!
شنبه 1 آبان 1395 17:41
مسخره ست! اون موقع که ترجمه بود می گفتم نمی ارزه با این همه زحمت! همش فکر میکردم پولی توش نیست اما الان که نیست میفهمم همونم که بود چقدر به درد میخورد!!! انقدر بیکار موندم که دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره! از طرفی بی پولی بدجور داره فشار میاره! شایدم حقمه! چون غرورم بیشتر از این حرفهاست که به دیگران بسپارم اگه...
-
خاله نرگس!
یکشنبه 18 مهر 1395 07:31
دیشب نتونستم درست بخوابم ... تو فکر زایمان خواهر بودم و نگران این که اتفاق بدی بیفته! خواهر بزرگه رو عاصی کردم بس که از دیشب بهش پیام دادم و زنگ زدم! پاشدم صبحونه علی رو درست کنم دوباره بهش پیام دادم گفت خبری نیست خوابه... چند دقیقه بعد نوشت بیدار شده یکم درد داره... گوشی رو ویبره بود ... داشتم میرفتم سمتش بزنگم بهش...
-
خاله
شنبه 17 مهر 1395 23:26
اون روز که علی اومد و مثلا من میخواستم سورپرایزش کنم خیلی الکی خندیدم! کلی برای خودم ذوق میکردم که تونستم علی رو غافل گیر کنم! بگذریم خواهر وسطیه الان بیمارستانه! هر چند دو هفته حداقل به زایمانش مونده اما امشب بستری شده شاید مهر ماهی بشه بچه ش!!! هر چی که میشه ایشالا به سلامتی بشه که ارزش نه ماه صبوری رو داشته باشه......
-
من اینجام
چهارشنبه 14 مهر 1395 12:19
از وقتی که تو راه برگشت به خونه بودم به این فکر افتادم که سورپرایزش کنم!!! دیشب خونه مامانم اینا خوابیدم با خواهرا و زن داداشا! خیلییییییییییییی خوش گذشت و همه چیز خوب بود، صبح خواهر بزرگه رفت سرکار و خواهر کوچیکه رفت خونشون به همسر صبحانه بده و منم از اونجایی که بعد از قرررررررررن ها یه ترجمه به دستم رسیده باید...
-
امروز من
دوشنبه 5 مهر 1395 18:34
این ساعتای روز یه کسالتی داره که اصلا ازش خوشم نمیاد! کلا حس میکنم چند روزیه که حوصله هیچ کاری ندارم، نه بافتنی، نه فیلم دیدن، نه زبان کار کردن، نه خیلی کارای دیگه! دیروز بعد از یه دعوای حسابی با علی بالاخره باهم آشتی کردیم! البته دعواهای ما سروصدا نداره، که داشته باشه بهتره چون وقتی سکوت میکنی انقدر حرف تو دلت میمونه...
-
سوم مهر اولین روز مدرسه!
شنبه 3 مهر 1395 12:12
دیدید گاهی از صبح که بیدار میشید یه تیکه از یه آهنگ تو ذهنتون تکرار میشه؟!!! امروز من از صبح به جای یه آهنگ یه تیکه از استند آپ کمدی سروش صحت داره تو ذهنم مرور میشه همون تیکه ای که سروش صحت به پژمان جمشیدی زنگ میزنه و ازش میخواد تو این استند آپ کمکش کنه! هیچ وقت به نظرم سروش صحت یه کمدین به حساب نیومده و نمیاد! شخصیت...
-
یه تصمیم سخت
سهشنبه 23 شهریور 1395 14:19
مدتهاست که یه فکری بدجور ذهنمو درگیر کرده! دارم به این نتیجه میرسم که چقدر لذت بخش تره اگه به جای اینکه خودت یه آدم به جمعیت این دنیا اضافه کنی، بری و بچه ای بیاری بزرگ کنی که خیلی سرنوشتت مهمتر از اون بچه ایه که هنوز به دنیا نیومده! اما موانع خیلی زیادی سر راه وجود داره! اول اینکه راضی کردن خانواده ها کار اصلا راحتی...
-
تلخ و شیرین
دوشنبه 22 شهریور 1395 14:10
دیشب یه کلیپی تو تلگرام دیدم... یه مرد گنده کشتی کج باز به یه بچه سه، چهار ساله سرطانی اجازه داد تو رینگ بازی با یه مشت ناک اوتش کنه... چقدر گریه کردم با این کلیپ! اون بچه چرا باید دوران شیرین کودکیش رو با سرطان بگذرونه... گاهی زندگی خیلی تلخ میشه. فیلم me before you یکی از تلخ ترین چهره های دنیا رو نشون میده ... اما...
-
دوستم داره
یکشنبه 21 شهریور 1395 21:22
دیشب فهمیدم علی تو دوران نامزدی یکی از عکسای منو برداشته و چهار بیت برام شعر گفته و با فتوشاپ گذاشته گوشه عکس! در حد مرگ ذوق کردم! هرچند میگفت قبلا بهم نشونش داده اما اصلا من یادم نبود! این نشون میده که اون موقع از انتخابش راضی بوده وقتی ازش پرسیدم که هنوزم همون جوریه حسش. گفت از شعری که چند وقت پیش برات گفتم معلوم...
-
لانتوری، فروشنده، فراستی
شنبه 20 شهریور 1395 17:35
دیشب رفتیم لانتوری رو دیدیم! با وجود تبلیغات ها و حرف و حدیثا فیلم خوبی نبود به نظرم! فک میکردم حداقل از اون فیلمایی باشه که ارزش یه بار سینما رفتن داشته باشه اما به نظرم خیلی شعارواری بود .. موضوع خوبی داشت اما نتونسته بود با این طرز ساخت فیلم روی بیننده تاثیر بذاره حداقل رو من که نذاشت و گاهی به حدی کش میومد که من...
-
خونه مامان
چهارشنبه 10 شهریور 1395 15:31
دو سه روزی هست که اومدم خونه مامانم اینا. علی رفته مسابقات فوتسال معلما تو مشهد! خیلی وقت بود واسه اومدن و موندن اینجا نقشه می کشیدم. مامان و خواهر کوچیکه و خاله مشغول غیبتن! بابا دهاته و همه چیز تقریبا طبق روال پیش رفته.
-
بچه خواستن یا نخواستن ...مسئله این است!3
یکشنبه 7 شهریور 1395 18:55
هنوز نمیدونم دلم بچه میخواد یا نه!!! اینکه تو خونه هنوز احساس نمیکنم جای یه بچه خالیه یعنی بچه نمیخوام و اینکه وقتی دیگران رو میبینم که بچه کوچولو دارن یا حامله ان و منم میگم خوب بود منم داشته باشم یعنی بچه میخوام ولی نمیدونم کدوم درسته! شایدم چون مامانم اینا فشارشون بیشتر شده و میخوام هرچه زودتر دست از سرم بردارن...
-
چرند و پرند
یکشنبه 7 شهریور 1395 18:48
یه آلو از تو یخچال درآوردم و اومدم جلوی آینه نشستم و به دختری که تو آینه بود و سعی میکرد بدون دخالت چاقو به بهترین شکل آلو رو گاز بزنه نگاه میکردم! جالبه که به هیچی فکر نمیکردم اصلا شاید اون لحظه خلق شد تا ثبت بشه! واقعا زندگی ما از همین لحظه ها تشکیل شده لحظه هایی که خیلی ساده به نظر میان! بعضی اوقات کلمات نمیتونن...
-
من و حس تنهایی
جمعه 5 شهریور 1395 21:07
چقدر بد که بدون نگاه کردن به آمار وبلاگم یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا بودم!!! بذار حدس بزنم به راحتی یه ماه گذشته از آخرین پستم! و این یعنی من خیلی بی خیال و تنبلم و برای خاطرات خودم ارزش قائل نیستم. نمیدونم چرا اینجوری ام همه کارام نصفه کارست البته منظورم کارای تفریحیمه! اما دلم میخواست به این یکی واقعا بچسبم اما...
-
طبیعت گردی!
دوشنبه 18 مرداد 1395 01:32
تو این که سفر خوبه هیچ شکی وجود نداره ولی اولا پشت سر هم رفتن و ثانیا با خانواده همسر رفتن یکم کسل کننده ست! بعد از این که یه شب تو جنگل ابر موندیم علی انگار خوشش اومده، انقدر تو گوش خواهر برادراش خوند که شب تو دل طبیعت خوابیدن خیلی حال میده که بالاخره ترغیب شدن یه سفر بریم اطراف تفرش!!! از طرفی لیلا و رقی میخوان فردا...
-
جنگل ابر
دوشنبه 11 مرداد 1395 14:42
یکی از رویایی ترین جاهایی که رفتم جنگل ابر بود! جنگلی که تو یه ساعت دمای هوایش به راحتی میتونه ده یا بیست درجه بالا پایین بشه... یه ساعت آفتابش میسوزنتت یه ساعت بعدش تا دو متر اونورترتم نمی تونی ببینی به خاطر مه شدید!!! و از سرما باید حسابی خودتو بپوشونی. وقتی ابرا با سرعت از وسط جنگل رد میشن و میان سمتت احساس میکنی...
-
من گذشته... من الان
یکشنبه 3 مرداد 1395 20:32
وای خدا خیلی وقته خیلی حرفا تو ذهنمه که بیام بنویسم اما واقعا تنبلم! خیلی وقت پیش که داشتم خونه رو تمیز میکردم به این فکر افتادم که آدما تو زندگی با انتخاباشون مسیرشونو عوض میکنن مثلا من با انتخاب کردن علی و گذشتن از گذشته ام رسیدم به اینجا اما برام خیلی جالبه که اگر علی رو انتخاب نمیکردم یا همچنان درگیر اتفاقات گذشته...
-
من و راز مگو!
سهشنبه 22 تیر 1395 00:14
شنبه ای که گذشت بعد از مدتها سه کله پوک باهم قرار گذاشتن! من و دو تا از دوستام که گیر دادیم به هم ول کنم نیستیم! مثل هر بار گذشت و معمولی گذشت و بدون بحث نگذشت! هر بار که باهاشون قرار دارم مثل روز برام روشنه که باید درباره یه موضوع مذهبی باهم بحث داشته باشیم چون نظراتمون زمین تا آسمون باهم فرق داره! اونا آدمای تقریبا...
-
سفر مجردی
یکشنبه 20 تیر 1395 17:46
این عید فطر یه جورایی متفاوت از سالهای قبل بود! یه هفته ای میشد که علی میگفت شاید برن خونه همسایه شون که تو شماله! ولی صددر صد نبود و من هر موقع ازش میپرسیدم جواب درست درمونی نمیشنیدم! دقیقا شب عید معلوم شد که میرن اما از اون طرف چون مامانم اینا میخواستن این سه روزو برن دهات رسما من تنها میموندم پس سفرمجردی علی به...
-
مرگ
سهشنبه 15 تیر 1395 19:31
همیشه وقتی یه نفر میمیره به خصوص یه آدم معروف که فکر مردنشم نمیکنی احساس میکنی باید یه تکونی بخوری! مثلا اصلا به ذهنم خطور نمیکرد عباس کیارستمی از دنیا بره... چون به قول محسن مخملباف مرگ بهش نمیومد! حالا که مجبور میشیم باور کنیم یه آن به ذهنمون میرسه این یعنی یه روزی نوبت ما هم میرسه! پس باید پاشیم و قبل از مرگمون یه...
-
حرفای دم صبحی
دوشنبه 7 تیر 1395 04:47
چشمام به سختی باز میمونن! دارم ترجمه میکنم امشب شب قدر بود اما من مدتهاست که دیگه این شبا برام اون معنای قدیم رو ندارن البته اصلا از این موضوع خوشحال نیستم اما همین که به جای پیروی کورکورانه به مسیری که میرم فکر میکنم برام رضایت بخشه! دعا کردن چیزیه که دیگه بهش اعتقاد ندارم! و حس میکنم تقریبا همه آدما دیگه بهش اعتقاد...
-
من و تنهایی و هذیونام!
پنجشنبه 3 تیر 1395 03:56
امروز با دیدن بازی ایتالیا و شنیدن گزارش علیفر فهمیدم چرا اینقدر داپسمش های این بنده خدا زیاده!!! انگار تمام مدت گزارش سرش تو اینترنته تا به مخاطب اطلاعات بده!اطلاعاتی که شاید خیلی هم مخاطب مایل به دونستنش نباشه! انگار یادش می ره باید بازی رو گزارش کنه! بگذریم... حالا که بیشتر ماه رمضان گذشته و علی دو روزه چشمشو عمل...
-
دغدغه های شیرین!
یکشنبه 30 خرداد 1395 05:35
چیزی به روشن شدن هوا نمونده و من اصرار به ترجمه دارم! تلویزیون رو شبکه سه روشنه و گذاشتمش رو موت تا فقط ببینم ایران این بار چه میکنه تو والیبال!!! یه خورده اوضاع به هم پیچیده یا شایدم من مدیریت کردنم ضعیفه و اینطوری فکر میکنم... این کاری که دستمه تا چهارشنبه وقت داره... امروز یعنی دیروز! علی رفته بود چشم پزشکی برای...
-
یه شب نشینی معمولی!
شنبه 29 خرداد 1395 02:32
امشب رفتیم خونه خواهرم شب نشینی... تا جایی که جا داشتیم پشت سر دیگرون حرف زدیم و عیبشونو گفتیم و خیلی شیک و مجلسی سوار ماشین شدیم و برگشتیم و هیچ کس هم وقتی ما رو میدید حتی حدس نمیزد ما چه آدمای بدی هستیم!!! شایدبهتر بود یه فرمولی بود که وقتی پشت سر دیگرون حرف میزنیم یا خیلی کارای بد دیگه رو انجام میدیم تبدیل به یه...
-
یه تنبلی مزمن
پنجشنبه 27 خرداد 1395 05:02
حالا که تو تاریکی ساعت نزدیک پنج صبح دراز کشیدم دارم کم کم به این نتیجه میرسم که متاسفانه متروکه شدن این وبلاگ قریب الوقوعه! انگار اصلا دلیل رو پا بودن اینجا ترجمه بود چون از وقتی به خاطر ترجمه لپ تاپ دست نمیگیرم اینجا رو هم سپردم به امان خدا! کلا من اخلاقم اینجوریه... بیشتر کارام نصفه کاره بوده... یادگیری زبانم......
-
روزهای کسل کننده!
سهشنبه 25 خرداد 1395 16:22
داشتم فکر میکردم یه روز میرسه که این وبلاگ فراموش میشه ! چند روزی هست چیزی ننوشتم و اگه همینجوری امروزو به فردا بندازم خیلی دور از انتظار نیست متروکه شدن این دفتر خاطرات!!! ولی میدونم دور نیست اون روز و یه روزی میرسه که وقتی برمیگردم اینجا سالها گذشته و من با خوندن این روزها به خودم میخندم و دل تنگ میشم! روزهای روزه...