لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و راز مگو!

شنبه ای که گذشت بعد از مدتها سه کله پوک باهم قرار گذاشتن! من و دو تا از دوستام که گیر دادیم به هم ول کنم نیستیم!

مثل هر بار گذشت و معمولی گذشت و بدون بحث نگذشت!

هر بار که باهاشون قرار دارم مثل روز برام روشنه که باید درباره یه موضوع مذهبی باهم بحث داشته باشیم چون نظراتمون زمین تا آسمون باهم فرق داره!

اونا آدمای تقریبا مذهبی و نماز خون و تا حدی مقید ... من الان یه آدم تقریبا بی دین و تقریبا نماز نخون و تا حد زیادی بی قید! البته تا قید و بی قیدی رو چی تعریف کنی!!!

خلاصه که این قرار دوستانه هم گذشت و به خیر هم گذشت اما امروز داشتم فکر میکردم اونا تقریبا هیچی درباره زندگی من نمیدونن! منظورم نحوه آشناییم با همسرم! اینجا تو این شهر بسته هنوز برای خیلیا دوستی قبل از ازدواج قابل هضم نیست!

واقعا برام واکنششون جالبه وقتی بهشون بگم من یه ازدواج سنتی نداشتم! 

یادمه نامزد بودم به یکی از دوستای دبیرستانم زنگیده بودم نمیدونم میخواستم برای عروسیم دعوتش کنم یا همینجوری واسه احوال پرسی بود! هر چی بود نمیدونست من عقد کردم! وقتی پرسید از کجا پیداش کردی؟!... با خودم گفتم بذار ببینم چی میگه گفتم از تو چت روم!!! خدایا پشت تلفن دیدم که وا رفت! انگار گفته باشم ایدز و جذام و همه مریضی های لاعلاج رو باهم گرفتم! دیدم داره از دست میره پشت تلفن... حقیقتم رو به دروغ تبدیل کردم و گفتم الکی گفتم ازدواجم سنتی بوده!

حالا هم میدونم اگر به این دوستام که تازه خیلی بهم نزدیک ترن واقعیت ازدواجم رو بگم و حتی گذشته تر از آشنایی با علی رو ... نگاهشون نسبت بهم عوض میشه و حتی اگه از خوب بودن همه چیز و خوشبخت بودنم بگم بازم با عقل خودشون دلیل می یارن که اگر سنتی بود خوشبخت تر بودی!!!

اما خیلی دوست دارم به همون خیلی هایی که این قضایا هنوز براشون زشت و قبیحه و فکر میکنن کسی که از اینترنت همسرش رو پیدا کرده باشه بدون شک بدبخت میشه بفهمونم اصلن هم اینطوری نیست و چقدر هم میتونه خوب باشه!

سفر مجردی

این عید فطر  یه جورایی متفاوت از سالهای قبل بود!

یه هفته ای میشد که علی میگفت شاید برن خونه همسایه شون که تو شماله! ولی صددر صد نبود و من هر موقع ازش میپرسیدم جواب درست درمونی نمیشنیدم!

دقیقا شب عید معلوم شد که میرن اما از اون طرف چون مامانم اینا میخواستن این سه روزو برن دهات رسما من تنها میموندم پس سفرمجردی علی به تنها نموندن من بستگی داشت! من که از مسافرت مامانم اینا خبر داشتم چند روز قبل از عید از علی میپرسیدم که میره سفر مجردی یا نه تا اگر رفتنی شد من زودتر به مامان اینا بگم منم با خودشون ببرن دهات! دقیقا علی گذاشت شب عید صددرصدش کرد که مامان اینا ماشینهاشون تکمیل بود! این یعنی علی نمیتونست منو بذاره  و بره! کلی سر علی غر زدم و گفتم حقته میخواستی زودتر خبر بدی... 

البته میدونستم اگه به مامانم اینا بگم که تنهام و علی میخواد بره حتما یه جا واسم ردیف میکنن که دقیقا هم همینجوری شد... و به این ترتیب من رفتم مجردی پیش خانواده ام و علی با داداشش مجردی رفت به سمت شمال!

حقیقتش حوصله دهات رو نداشتم چون از اون دهاتایی نیست که بری و سه روز بگردی و بازم خسته نشی! زود حوصله آدم سر میره! اما گفتم برای اینکه علی بعد از مدتها یه سفر مجردی داشته باشه این دو سه روزو تحمل کنم که به اونم خوش بگذره این تعطیلات!

که به نظرم بدم نشد ... واقعا دلم برای روزای مجردیم تنگ شده بود و خیلی از خاطرات گذشته برام زنده شد!

اصلا یه جورایی به نظرم گاهی لازمه زن و شوهر از هم دور باشن تا بیشتر قدر هم دیگرو بدونن!


مرگ

همیشه وقتی یه نفر میمیره به خصوص یه آدم معروف که فکر مردنشم نمیکنی احساس میکنی باید یه تکونی بخوری!

مثلا اصلا به ذهنم خطور نمیکرد عباس کیارستمی از دنیا بره... چون به قول محسن مخملباف مرگ بهش نمیومد!


حالا که مجبور میشیم باور کنیم یه آن به ذهنمون میرسه این یعنی یه روزی نوبت ما هم میرسه! پس باید پاشیم و قبل از مرگمون یه حرکت مثبت بکنیم! ولی این حس فقط تا چند روز پایداره و بازم یادمون میره و به هدر دادن زندگی مون ادامه میدیم!!!


اما باید برای این حقیقت انکارناپذیر یه کاری کرد! به نظرم فقط نفس کشیدن کافی نیست چیزی بیشتر از اینا لازمه... 

حرفای دم صبحی

چشمام به سختی باز میمونن! دارم ترجمه میکنم

امشب شب قدر بود اما من مدتهاست که دیگه این شبا برام اون معنای قدیم رو ندارن البته اصلا از این موضوع خوشحال نیستم اما همین که به جای پیروی کورکورانه به مسیری که میرم فکر میکنم برام رضایت بخشه!

دعا کردن چیزیه که دیگه بهش اعتقاد ندارم! و حس میکنم تقریبا همه آدما دیگه بهش اعتقاد ندارن اما میترسن به زبون بیارن و میخوان با دعای بیشتر این حس ناخوشایند رو تضعیف کنن! هرچی که هست براورده نشدن دعا باعث میشه فکر کنی داری یه کار بیهوده انجام میدی و بعد از یه مدتی تصمیم میگیری کلا بزاریش کنار!

حداقل برای من که خوب بوده چون اون موقع هایی که مثلا به دعا اعتقاد داشتم تقریبا هر دعایی که کردم براورده نشد! و وقتی میدیدم نادیده گرفته میشم سعی میکردم با یه موضوع دیگه برای دعا کردن اون قبلی رو خنثی کنم یا گاهی به حدی از دست خدا شاکی میشدم که صدامو نمیشنوه که شروع میکردم به دری وری گفتن! 

اما الان که دیگه مدتهاست برای موضوعات خاصی که همیشه براشون دعا میکردم دیگه دست به دعا نمیشم حالم بهتره، کمتر یقه خدا رو میگیرم و کمتر حس میکنم آدم خوبی ام! همین که همه تقصیرا رو گردن خدا نمیندازم خودش خیلیه!

اما من نمیتونم این حرفا رو به کسی بزنم یعنی میتونم اما میدونم خیلی ها گوششون رو میگیرن یا شروع میکنن به نصیحت کردن و اینکه من ایمانم ضعیفه!!! ایمان! کلمه غریبه حتی من به این موضوع هم شک کردم!

اما هنوز به خدا اعتقاد دارم و حس میکنم اون متن هایی که مربوط میشه به ستایش خدا خیلی قشنگن و میشه با اونا حال کرد... این دو شب که نشد!

من و تنهایی و هذیونام!

امروز با دیدن بازی ایتالیا و شنیدن گزارش علیفر فهمیدم چرا اینقدر داپسمش های این بنده خدا زیاده!!!

انگار تمام مدت گزارش سرش تو اینترنته تا به مخاطب اطلاعات بده!اطلاعاتی که شاید خیلی هم مخاطب مایل به دونستنش نباشه! انگار یادش می ره باید بازی رو گزارش کنه!

 بگذریم...

حالا که بیشتر ماه رمضان گذشته و علی دو روزه چشمشو عمل کرده احساس میکنم انرژی منم داره تموم میشه! شایدم چون علی بیشتر وقتشو تو اتاق تاریک میگذرونه و من همش تنهام اینجوری شدم!

زدم شبکه سه تا ببینم فوتبال کلمبیا و شیلی شروع شده یا نه ... با دیدن دعای سحر و صدای آشنای بچه گیام رفتم اون قدیما... روزایی که با صدای این مرد ماه رمضون واسم معنی میشد ... اما مدتهاست که دیگه همه چی برام عوض شده!!!