لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

دنیای این روزای من!

اینکه من تو مرکز ناباروری چکار میکنم یه مسئله ست، و اینکه به اختیار خودم اومدم یا نه هم یه مسئله دیگه!

این روزا حوصله خودمم ندارم چه برسه به اومدن به این جاها و دنبال بچه دار شدن! اما وقتی نمیتونم حریف هیچکس بشم مجبورم بیام تا غرغرهای دیگرونو تحمل نکنم. 

نمیدونم شاید اگر یه بچه بیاد تو زندگیم از فکر و خیال دربیام و بچسبم به زندگیم!

نمیتونم توضیح بدم چی شده که این روزا حوصله خودمم ندارم اما امید دارم هر چه زودتر برگردم به زندگی عادی، به زمان حال، به دنیای تاهلم!

آسمون ابریه، کم دل من گرفته این هوا هم سر ناسازگاری داره!


صبحیه خواب مصطفی رو میدیدم، انقدر تو خواب گریه کرده بودم که بیدار شدم داشتم هق هق میکردم! چیزی به سالگردش نمونده و حال گرفته منو گرفته تر میکنه فکرش!


دلم میخواد یه کوله بندازم دوشم، یه هندزفری تو گوشم، بزنم به جاده، فقط برم، تنها و رها، فارغ از همه دنیا!