لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

روز آخر سال

روز آخر سال!

بچه تر که بودم این روزا برای یه معنای دیگه داشت...اصلا یه حال دیگه بود.

هیچ دغدغه ای نبود که اذیتم کنه...هیچ مسئولیتی به گردنم نبود که از یادم ببره لذت روزای آخر سالو

بچه تر که بودم فک میکردم تا ابد تو دهه هفتاد میمونیم...شاید چون شمردن بلد نبودم! هرچی که بود روزای نزدیک عید روزای خاصی بودن!

الانم هستن الانم تا بهمن شروع میشه بوی عید میاد...الانم ته دلم اون حسا هست اما انقدر دغدغه ذهنی دارم که نمیتونم از این حسا لذت ببرم

باید قبول کنم بزرگ شدم و زندگی روی دیگشو نشونم داده!

باید سعی کنم از این روزام هم لذت ببرم

بگذریم

امروز یه خونه تکونی کوچیک دارم...همه کارامو گذاشتم امروز! تازه هیچی هفت سینمو ندارم...علی هنوز خوابه و صدای سماور داره اعلام میکنه که به جوشیدن نزدیک میشه!

چقدر امروز کار دارم!

من و شمع انداختن

تا حالا قیافه خودمو سبز ندیده بودم!

امروز وقت آرایشگاه داشتم وقتی میرفتم خیلی مطمئن نبودم دقیقا چی از آرایشگر میخوام!!!!

کار اصلیم ابرو بود اما خیلی دلم میخواست یه اصلاح کامل کنم برای همین از آرایشگره که میشه دختر دایی علی پرسیدم بند بردارم دم عیدی صورت جوش نمیزنه؟ آخه واسه عقدم یه بار این کارو کردم تا مدتها جوشا دست از سرم برنمیداشتن...گفت شمع بنداز خیلی تمیز میکنه ... ولی من استرس داشتم دم عیدی زشت نشم اما از طرفی واقعا چاره ای دیگه نداشتم...گفتم باشه ریسک میکنیم نهایتش جوش میزنیم دیگه!

خلاصه که وقتی اون مایع غلیظ و خیلی داغ و سبز رنگ رو گذاشت رو صورتم برام خیلی کار عجیب و جالبی اومد...مسخره ست اما اولین بار بود که میخواستم این کارو بکنم و نمیدونستم مرحله بعد چیه...

وقتی همه صورتمو از اون مایع ها زد بیشتر از پنج دقیقه رو صورتم موند و من مثل یه مجسمه شده بودم! اومد برای مرحله دوم به شاگردش گفت خودم برمیدارم شاید فکر کرد من الان جیغ ویغ میکنم عاصی میشه!!!

شروع کردم تیکه اولو برداشت گفت هنوز شله!!!! اما من فهمیدم چه زجری در انتظارمه

رفت و یه مدت کوتاه دیگه برگشت...شروع کرد همه تلاشمو کردم که اصلا واکنشی نداشته باشم و بسیار هم موفق بودم... با اینکه با همه قدرت میکند تا به قول خودش کامل و تمیز برداره موهای صورتمو اما من فقط یه بار  وقتی یه تیکه بزرگ کند و یه دفه هم این کارو کرد صدام در اومد اونم نه زیاد دیگه هیچی نگفتم ....رسما شاخ دراورده بود...گفت ماشالا به این طاقت! یکی از مشتری هاشم که کلی تو نخ شمع انداختن بود بهم گفت رفتی خونه واسه خودت اسفند دود کن!!!

خلاصه که کند و پنبه الکلی زد! تقریبا صورتم درحال آتیش گرفتن بود وقتی گفت خیلی طاقت داری گفتم یه عالمه جیغ دارم الان !!! واقعا الان برام سواله چجوری طاقت اوردم

تا الان که به ریسکش می ارزید ...صورتم باز شده اصلا...مدتها بود انقدر از چهره خودم راضی نبودم!!!

غر دارم

اشتباهه دو روز مونده به عید کار قبول کنی و یه عالمه کار داشته باشی!!!

این کار فلسفه خیلیش مونده! تمیز کردن خونه مونده...یه خورده خرید برای خونه مونده...هفت سینم آماده نیست... امروزم داریم برای زن داداشم عیدی میبریم...یعنی یه چیز به هم وری شده ناجور!

بد تر از همه اینکه دو سه روز اول عیدم که اصلا نمیشه ترجمه کرد یا مهمونی هستیم یا مهمون میاد! خدایا چه کنم


راحت شدم یه کم غر زدم

چهارشنبه سوری

اصلا یادم نبود خاطره به در کردن چهارشنبه سوری مو با علی بنویسم!!!

دیشب تقریبا نزدیک یک بود که علی پیشنهاد داد بریم پشت بوم آتیش روشن کنیم از روش رد شیم...هرچی کارتون از کفش گرفته تا کارتون شیرینی که بابام برای عیدی من آورده بود و یه عالمه کاغذ باطله برداشیم رفتیم بالا!...

هرچند باد نمیذاشت زیاد روشن بمونه آتیش همشم باید کاغذ و کارتون مینداختیم تا خاموش نشه اما خیلی برام لذت بخش بود، علی سعی داشت با گوشیش چند تا عکس باحال از پریدنامون بگیره بذاره تو تلگرام که تاریکی شب و کیفیت پایین گوشیش (خودش نشنوه!!!) نذاشت اون عکسایی که دلمون میخواستو بگیریم فقط یکی دوتا سلفی و یکی دو تا فیلم از دیشب موند!

این شعر معروف پریدن از آتیشو آخرش من نفهمیدم دقیقش چیه! وقتی از رو آتیش میپریدم هربار یه چیزی میگفتم!

سرخی تو از من ...زردی من از تو

یا

زردی تو از من...سرخی من از تو!


اعتراف میکنم

طوفانای فصلی انگار تمومی نداره!

یه جوری باد میخوره به دیوارای خونه انگار همه چی بیرون از این دیوارا رو هوا شناوره! صدای طوفان عصبیم میکنه چون آرامش آدمو به هم میزنه! اما خواب بعداز ظهر با این صداهای عجیب غریب خیلی چسبید! باید اعتراف کنم زندگی سالمی نداریم! دیرمیخوابیم دیر بیدار میشیم گاهی غروب خورشیدو خوابیم، یه جورایی اصلا به فکر سلامتی زندگی خودمون نیستیم اما چیزی که هست اینه که به نظرم باید یه کمی هم از زندگی لذت برد حتی اگر لذت بردن رو تو خواب میبینی!!!(توجیه بد برای تنبل بودن!)


اما اینم بگم بدم نمیاد صبح زود بیدار شم لباس ورزشی بپوشم بزنم بیرون نرمش کنم برگردم دوش بگیرم یه صبحونه مفصل بخورم به کارای روزانم برسم یه خواب یه ساعته بعدازظهر داشته باشم و شبم قبل از یازده خواب باشم اما دنیا دنیایی نیست که بشه ساعت مثلا یازده خوابید...

تو این زمونه تازه مهمونیا، فیلما، برنامه ها همین ساعتا شروع میشه!


نمیدونم هدفم از این حرفا چی بود واقعا...شاید فقط باید یکم اعتراف میکردم