لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

طبیعت گردی!

تو این که سفر خوبه هیچ شکی وجود نداره ولی اولا پشت سر هم رفتن و ثانیا با خانواده همسر رفتن یکم کسل کننده ست!

بعد از این که یه شب تو جنگل ابر موندیم علی انگار خوشش اومده، انقدر تو گوش خواهر برادراش خوند که شب تو دل طبیعت خوابیدن خیلی حال میده که بالاخره ترغیب شدن یه سفر بریم اطراف تفرش!!!

از طرفی لیلا و رقی میخوان فردا برن استخر منم که نمیتونم در مقابل خوش گذرونی مقاومت کنن تصمیم گرفتم برم و تا ساعت یک برگردم چون اینا زودتر از دو یا سه نمیرن!

ولی خلاصه ش اینه که طبیعت گردی هم حدی داره!!!

جنگل ابر

یکی از رویایی ترین جاهایی که رفتم جنگل ابر بود!

جنگلی که تو یه ساعت دمای هوایش به راحتی میتونه ده یا بیست درجه بالا پایین بشه... یه ساعت آفتابش میسوزنتت یه ساعت بعدش تا دو متر اونورترتم نمی تونی ببینی به خاطر مه شدید!!! و از سرما باید حسابی خودتو بپوشونی.

وقتی ابرا با سرعت از وسط جنگل رد میشن و میان سمتت احساس میکنی روی کره زمین نیستی انگار مردی رفتی بهشت!

شاید به نظر این تعریف اغراق آمیز بیاد اما برای منی که تو کویر زندگی میکنم اصلا اینجوری نیست...

خلاصه که می ارزه بری اونجا یه هفته اتراق کنی البته به شرطی که یه عده ارازل نریزن اونجا، تا خود صبح سروصدا کنن و بزنن و برقصن! 


من گذشته... من الان

وای خدا خیلی وقته خیلی حرفا تو ذهنمه که بیام بنویسم اما واقعا تنبلم! 

خیلی وقت پیش که داشتم خونه رو تمیز میکردم به این فکر افتادم که آدما تو زندگی با انتخاباشون مسیرشونو عوض میکنن مثلا من با انتخاب کردن علی و گذشتن از گذشته ام رسیدم به اینجا اما برام خیلی جالبه که اگر علی رو انتخاب نمیکردم یا همچنان درگیر اتفاقات گذشته ام بودم چی پیش میومد ... خیلی دوست دارم خدا بهم نشون بده اگر با علی ازدواج نمیکردم چی میشد! یا اگر درسمو ادامه داده بودم یا هرچی!! هرچند همون موقعش هم بدی های این قضیه برام روشن شد ولی گاهی این حس آدمو غلغلک (یا قلقلک) میده!

امروزم که داشتم بازم خونه رو تمیز میکردم یاد دوران مجردیم یا بهتر بگم دوران بچگیم افتادم! اون موقع ها که به دلایلی دعواهای زن و شوهری مامان و بابام جنبه خانوادگی پیدا میکرد و خواهرا و برادرا هم خودشونو دخالت میدادن! من یه گوشه ای وایمیستادم و نگاه میکردم ... یادمه تو یکی از این دعواها مامانم که حالش بد شده بود به خواهر بزرگترم گفته بود که دلم برای نرگس میسوزه! خیلی مظلومه!!!

اصلا نمیتونم خودمو یه دختر مظلوم تصور کنم! اما بودم یادمه بابامم یه بار متذکر این قضیه شد که من برعکس همه هیچی نمیگم و همه چیز رو میریزم تو خودم! هرچند بابامو بعدها ناامید کردم اما الان که فکر میکنم میبینم چقدر با گذشته ام فرق میکنم! نمیدونم اون جوری بودن خوبه یا اینجوری ... شاید هر دو شاید هیچکدوم! هر چی که هست آدما به گذر زمان تغییر میکنن و من خیلی تغییر کردم خیلی!

و اعتراف میکنم اصلا از تغییراتم ناراحت نیستم ...