لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

باورم نمیشه!!!

همین الان خبر فوت مهرداد اولادی رو شنیدم...احساس میکنم داغ کردم! اعصابم خورده گریه ام نمیاد اما از درون داغونم ای کاش یکم گریه میکردم خالی میشدم!

اصلا باورم نمیشه...چرا؟!!!! مگه چند سالش بود؟!!! این قلب ما مگه انقدر به درد نخوره که تو این سن باید وایسه؟!!!

حالم داره به هم میخوره از این وضعیت...از این مرگای مشکوک و تموم نشدنی!

قلب خودم درد گرفته حس میکنم به سختی دارم نفس میکشم...دارم دیوونه میشم

من و ترجمه هام و ...

امروز هرچی سعی کردم قبل از اومدن دوستام ترجمه مو تموم کنم بفرستم بره نشد!...هم یکم دیر بیدار شدم هم اینکه باید ناهار درست میکردم و اینا .... یه خوردم سیستم بازی درآورد... نزدیکای رفتن علی بود که یادمون افتاد امروز شهرزاد اومده رفت نشست پا سیستم و این سان شد که هنوز یه صفحه و نیم از کارم مونده ویرایششم نکردم و اینکه الانم باید بلندشم شام بذارم!

امروز روز خوبی داشتم با دوستام! خودمم فکر نمیکردم اینقدر بهم بچسبه این دورهمی اما خوشحالم بابت امروز فقط یه خورده عذاب وجدان دارم...

مجبور شدم به خاطر وای فای دروغ بگم! حقیقتش اینه که امشب مهلت ترافیک مون تموم میشه و علی میگفت به دوستات بگی وای فای داریم میشینید پای گوشی همین 100 مگابایتم تموم میشه!!! منم مجبور شدم به دوستام بگم اینترنت نداریم...الان عذاب وجدان گرفتم ! چرا از آدم باید بپرسن وای فای داری یانه؟! چرا من نباید جرات کنم حقیقتو بگم!!!؟ چرا حالا که جرات نکردم حقیقتو بگم وای فای رو روشن نکردم؟! اصلا دوست ندارم دروغ گو باشم اما یه حس خیلی خیلی خیلی بدی میگه دارم میشم!

خواب خوبه!!!!

یه حس خوابالودی دارم که نمیذاره درست تصمیم بگیرم که میخوام چه کار کنم!!!چقدر رعایت کردن رژیم غذایی سخته!!!! من از اولشم آدم سحرخیزی نبودم، تازه اصلنم دربند خوردن نبودم پس طبیعیه که سحرخیزی به خاطر خوردن انقد رو روانم باشه!

صبح اول صبحی چقدر غر زدم...

برنامه امروز! رعایت کردن بقیه رژیم غذایی، به یه جایی رسوندن ترجمه، خبر دادن به دوستام که کی بیان تلپ شن خونمون!!!! فعلا کار خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه


چقدر دلم میخواد بخوابم:(

دیروز خاطره انگیز

بعد از اینکه بیست و هشت بار با گوشی علی تماس بی پاسخ داشتم...بالاخره ساعتای یک بود خودش زنگید...نگو اینا تا ترمینال تهران با ماشین رفتن بعد از اونو سوار مترو شدن و علی گوشیشو تو ماشین جا گذاشته بوده!!!

خلاصه که ساعت سه رسیدن و ناهارو خوردیم!

قرار بود خواهرا و برادرام بیان خونمون دربی رو ببینیم... نیم ساعتی به بازی مونده بود اومدن و بازی شروع شد!

باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم بازی با این نتیجه تموم شه...یه جورایی ته دلم میگفتم پرسپولیس میبره اما نه با این نتیجه!

انقدر جیغ کشیدم که آخر بازی گلوم میسوخت یه سردرد بدی ام گرفته بودم که آخرش مجبور شدم قرص بندازم...خلاصه که بهترین بازی دربی ای بود که تا حالا دیدم و چقدر تو اون نود دقیقه حال من و علی باهم فرق میکرد!

بعدشم که به مسخره بازی با خانواده گذشت و شام خوردیم و رفتن...اما بسیار به نظرم دیروز روز خوبی میاد...احساس میکنم از لحظه لحظه ش لذت بردم و مدتها بود اینجوری از همه چیز راضی نبودم

الانم که یه ترجمه تپل منتظرمه که هنوز شروعش نکردم... راستی بارون دیروزم خیلی همه چیزو قشنگ تر کرد

کجان یعنی؟!

امروز علی با داداشش رفتن تهران برای دیدن ماشین!!!

یه ساعتی هست که دارم بهش میزنگم اما جواب نمیده گوشی داداششم خاموشه، رسما دارم روانی میشم ولی باید حواسمو جمع کنم به ترجمه!!! تا یکی دو ساعت دیگه باید این کارو تحویل بدم اما نمیتونم کامل روش تمرکز کنم همش چشمم به گوشیه ...نمیدونم چی شده که جواب نمیده، چرا گوشی داداشش خاموشه! دارم سعی میکنم مثبت فکر کنم اما تا بهم نزنگه یا تلفنشو جواب نده من آروم بشو نیستم!!!