لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

نیمه شب های من

ساعت از دو نیمه شب گذشته و من هئوز اینجام. علی خوابیده و من تا الان داشتم ترجمه میکردم. امروز یه ترجمه دیگه به لیست کارهام اضافه شد که باید تا نهایتا پنجم تحویل بدم! یه کار حسابداری دیگه ست اما نمیدونم چرا سروکله مارکس توشه! یکم فلسفیه انگار. خلاصه که این روزا سرم شلوغه. و حس خوبی دارم از این سرشلوغی. حس زنده بودن. حس مفید بودن. حس بلد بودن؛ بلد باشی چطوری از زمانت استفاده کنی. فقط جای یه چیزی رو شدیدا تو زندگیم خالی احساس میکنم و اون ورزشه.

نگفته بودم ورزش میکنم. ورزش کردم من متعلق به دوران نبودنم اینجاست. تقریبا از دو سال و خورده ای پیش ورزش کردن رو تو خونه شروع کردم. نیم ساعت ورزش سنگین 21days fix. نمیدونم اسمش و شنیدید یا نه. اما واقعا سنگین و نفس گیره. اما کاملا ادامه ش ندادم تو این دو سال. یه مدتی خوب پیش میرفتم دوباره ول میکردم. کلا تا الان همینطوری پیش رفته. الانم که دو ماهی میشه گذاشتمش زمین. بعد از رنگ کردن خونه و شروع دانشگاه داداش دیگه نرفتم سمتش. دلم براش تنگ شده . میخوام دوباره شروعش کنم. وقتی ورزش میکنم احساس بهتری نسبت به خودم دارم. مخصوصا که وقتی همه بهم میگن تو که احتیاجی به ورزش نداری. یا من اگه جای تو بودم و این هیکل و داشتم هیچ وقت ورزش نمیکردم! خوب اونا تو شکم و پهلو چربی دارن و فکر میکنن تنها دلیل ورزش همین چربی هاست و چون من ندارم نیازی ندارم. نمیدونم شایدم همین حرفا به تنبلی م اضافه کرده و هی شروع دوباره ش و به تعویق میندازم!


راستی خیلی وقته کتاب آناکارنینا رو شروع کردم اما به هزارو یک دلیل هنوز به نصفم نرسیده...!


شب جمعه!

دی ماه داره تموم میشه و من هنوز هستم. 

امروز صبح یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی من آخر امروز رو نمیبینم و به نظرم برای لحظه ای این تصور واقعی شد و یه غصه غم انگیزی به دلم نشست. اینکه بیشتر از اینکه از زندگی راضی باشیم ناراضی هستیم اما باز هم مرگ رو دوست نداریم مسئله عجیب و حل نشدنی ایه! 

شاید خنده دار به نظر برسه اما ما بعد از تقریبا هفت سال زندگی مشترک بالاخره مبل خریدیم! شاید الان بگید مگه هنوز خونه های بدون مبل هم وجود دارن؟ بله وجود دارن. و خنده دارتر اینکه اون خونه های بدون مبل وقتی میخوان مبل دار بشن فرشا زیر مبلا میمونن چون نبود فرش و خالی موندن پذیرایی یه چیز تعریف نشده ست! 

بگذریم...

کار ترجمه ام خوب پیش میره. کار سوم و امروز شروع کردم و شاید استارت کار بعدی هم به زودی بخوره اگه مشتری با مترجم به توافق برسه!

هنوز درگیر امتحانات برادریم و من هنوز در رفت و امد به آموزشگاه آرایشگری هستم. غیر از فکر دوستم که تو مدت سه هفته عمه و پدرهمسرش رو از دست داد خداروشکر فکر ناراحت کننده ای تو ذهنم نیست. و این خیلی خوبه

همه چیز و هیچ چیز

من آدم بنویسی نیستم! یعنی فکر میکنم کم اند کسانی که اهل نوشتن و همیشه نوشتن باشند. 

نوشتن حسی میخواهد که در وجود همه نیست. آن عطش ثبت امروز و این لحظه در من کم است. گاهی به سراغم می آید و دیر به دیر. 

تقریبا سه هفته پیش عمه دوستم فوت کرد و چند روز پیش پدر همسرش! 

پدر همسرش را در مراسم عمه اش دیده بودم. مردی مهربان و دوست داشتنی به نظرم آمد. نه دوستم، نه من و نه خودش نمی‌دانست به زودی قلبش خواهد ایستاد! و چقدر مرگ به ما نزدیک است...!

مترجم گوگل ترنسلیت نیست که مفت کار کند!

گفتم قبل از شروع ترجمه اونم تازه ساعت ده شب بیام چند نکته رو بگم!

اول اینکه دوستان عزیز خواهشا تصور اینکه مترجم کار خاصی انجام نمیده و ارزش مالی کارش خیلی کمه رو از سرتون بیرون کنید، بعدم وقتی کاری به مترجم میسپارید دقیقا درباره صفحاتی که قراره ترجمه کنه اطلاعات دقیق بهش بدید چون مترجم همیشه مبنا رو میذاره روی ترجمه کامل مگه اینکه شما اعلام کنید که فلان جا و فلان مبحث ترجمه نشه!

ترجمه اولی که ازدیوار داشتم رو دیروز صبح تموم کردم و به صاحبش پیام دادم که پول رو واریز کنه تا براش کار رو ارسال کنم. پیام داده از فایل ترجمه فیلمی چیزی بگیرید تا من ببینم! گفتم فکر میکنید چی قراره تحویل بگیرید که اینقدر نگرانید! گفت بالاخره اینجا فضای مجازیه باید اعتماد دوطرفه باشم! گفتم من اعتماد داشتم که کارتون رو بدون دریافت نصف هزینه ش اول کار شروع کردم دیگه هیچی نگفت. دوباره پرسید چند صفحه شد؟ گفتم 36 گفت مگه دوازده صفحه نبود؟! گفتم 23 صفحه شما فرستادید. گفت اولش آره بعدش گفتم 12 صفحه!!! 

من وسط آموزشگاه داشتم با مشتری چونه میزدم سر کاری که پدرمو درآورده بود. حالا داشت میگفت گفته بود که فهرست رو نمیخواد در صورتی که دقیقا اعلام نکرده بود فقط یه بار به من پیام داد که دوازده صفحه کار رو تا فردا میتونم تموم کنم یا نه که گفتم نه و اونم گفت باشه همون سه شنبه و من فکر کردم منظورش اینه که دوازده صفحه رو برای فردا میخواد و بقیه شو برای سه شنبه. و حتی مدعی بود که من گفته بودم ترجمه قسمت فهرست رو از دوستام میگیرم در صورتی که اصلا اشاره ای به این موضوع نکرده بود. تا ظهر من با آقا کلنجار رفتم. 

تا بالاخره یه جوری باهم کنار اومدیم اما خستگی کار به تنم موند. مجبور شدم قسمت فهرست که اینهمه براش زحمت کشیده بودم رو حذف کنم و عوضش روش محاسبه هزینه رو تغییر دادم تا کمی از ضررم جبران بشه!

این چیزای ترجمه حال آدم و میگیره البته میدونم این مشکل همه شغلهاست...!

آسمان

امروز هم داره تموم میشه و من هنوز مجدانه ننشستم پایه ترجمه! تا ظهرکه آموزشگاه بودم بعدشم که ناهار خوردیم و خوابیدیم. الان بیدار شدم و هنوز مغزم آپ تو دیت نشده. 

هوا خیلی خوب و بهاریه. سرماش به اندازه دی ماه  نیست. مثل سرمای آخرای اسفند میمونه. برف که ندیدیم هیچ حتی بارونشم خیلی سراغ ما نیومد. اما آسمون خیلی قشنگ میشه این روزا. یه پیج تو اینستا زدم و از آسمون خونه مون از پنجره آشپزخونه عکس میگیرم و میذارم اونجا. جالبه که حتی یه دونه فالوئر ندارم اما خیلی دوسش دارم چیزیه که حال مو خوب میکنه. مدتها قبل من تو گوشیم پر بود از عکسهای آسمون که بیشتر البته شامل غروب خورشید میشد و همیشه دوست داشتم اونا رو تو یه جایی به اشتراک بزارم برای همین تصمیم گرفتم یه پیج درست کنم. 

بگذریم...

خیلی ترجمه دارم برم به کارام برسم