لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

درد دل



خیلی از ما خانمهایی که هنوز بچه نداریم ممکنه تز های مختلفی برای تربیت بچه مدنظرمون باشه و خیلی اوقات به بقیه به خاطر تربیت اشتباه فرزندان شون خرده میگیریم ولی درست گفت دکتر شریعتی که با کفش دیگری راه برو بعد قضاوت کن!


اما خواهش میکنم خانمهای بچه دار اجازه ندید بیماری فرزندتون باعث بشه که بهش اجازه هرکاری بدین و فقط چون زمانی ممکن بوده فقط احتمال یک درصد از دستش بدید دیگه نخواید نه خودتون و نه دیگران به فرزندتون بگن بالای چشمت ابروه! چون اینطوری هم اسایش دیگران رو سلب میکنید و هم فرزندتون رو از چشم همه میندازید...


درد کمی نیست

خوابم نمیبره!

از رنجی که میکشیم! از زلزله. بلای زمینی! و زنده موندنهای بعد از اون! آدمهایی که دقیقا تو همین لحظه گرفتار چندین بلان! خانه خرابی، بی کسی، سرما، گرسنگی و نمیدونن یقه کی رو میتونن بگیرن، از کی شاکی باشن و تنهان!

خوابم نمیبره از این همه رنج و از نامردی بعضی آدمها! به جای همدردی دزدی میکنن و به جای کمک تجاوز! 

خوابم نمیبره چون میدونم هیچ کدوم از اونها آدمهای قبل نمیشن، چه زلزله زده ها چه کمک کننده ها.


از حالا به بعد دنیا براشون یه شکل دیگه میشه، فقط به خاطر اتفاقی که توش مقصر نبودن...

زلزله

دیشب زمین لرزید اما تا امروز صبح خبر نداشتیم فقط یه لرزش ساده نبوده که یه فاجعه بوده!

آمار کشته شده ها هر لحظه بالاتر میره و خانواده های بیشتری عزادار و آسیب دیده میشن!

تلخی این قضیه وقتی بیشتر میشه که به جای همدردی بعضی به شوخی میگیرن قضیه رو و دوباره حماسه سازان سرزمین مون شروع به ساختن جوک ها میکنن!

و از او تلخ تر وقتیه که روحانی مملکت به جای کمک فقط میگه زلزله زده ها نباید امید به کمک دولت ببندند و خودشون باید به فکر خودشون باشن !!!

این میشه که من و امثال من از هرچی رو حانی و مذهبی و مذهبه فراری میشیم و هر روز ناامیدتر.

نمیدونم اگر واقعا نزدیک اون مناطق بودم به کمک شون میرفتم یاا نه ولی الان واقعا دلم میخواد پیششون باشم!

دیوانه میشوم به تو که فکر میکنم...

مگر میشود باشی و نباشی؟ 

مگر دل من چقدر طاقت دارد که بودنت را ببیند ااما نباشی؟! 

تو رفتی و سوزاندی هر چه بود و نبود، ای کااش میگفتی چرا؟!...

چرا فکر کردی یک سنگ جای تو را میگیرد؟

ای کاش خاطراتت را هم با خود میبردی...

امروز میفهمم «یک سال گذشت» یعنی چه!

چرا رفتی... چرا من بی قرارم؟

فردا سالگرد رفتن مصطفی ست!

دردناک ترین اتفاق زندگی پارسال تو همین روزها رقم خورد! 

و شام خونه خواهرم برام شده بدترین خاطره زندگیم چون دقیقا همون شب خبر دادن مصطفی حالش بده! و ما چه شبی رو گذروندیم! وقتی به اون شب و شبهای بعدش فکر میکنم باور نمیکنم من همون کسی هم که پارسال با علی اولین کسایی بودیم که بهمون خبر دادن! و از فکرش دوباره پشتم درد گرفته!

مصطفی رفت! اما نمیدونیم کجا؟ 

اینکه مرگ چطوریه و زندگی بعد از مرگ وجود داره یا نه، اینکه واقعا آخرتی هست یا نه؟ اینکه اصلا خدا وجود داره یا نه؟ سوالاتی بودن که بعد از مرگ مصطفی بیشتر تو ذهنم وول میخوردن!

سوالایی که هیچ جوابی براشون وجود نداره! و ما مثل آدمهای احمق یا گیج فقط زندگی میکنیم و نمیدونیم چرا!!!؟

دیشب داشتم فکر میکردم واقعا برای خودم تو این زندگی هیچی نمیخوام! هیچ هدف خاصی ندارم و آینده مشخصی برای خودم نمیبینم! نه دلم میخواد زندگی کنم و نه دلم میخواد بمیرم! تو برزخ بدی گرفتار آمدم!

بعد از رفتن مصطفی دچار یه افسردگی مزمن شدم که خودم فقط ازش خبر دارم! انگار زندگیم خالیه... خالی از خواسته ها و آرزوها.


من هیچوقت ظرفیت اینجور مصیبت ها رو نداشتم چون ذاتا آدم افسرده و پوچ گرایی ام...