لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

...

خاله رفت...

پذیرفتنش خیلی سخته و تلخ. حتی گفتنش آزاردهنده ست!

تازه وقتی بزرگتری رو از دست میدی میفهمی چقدر قدرشو ندونستی و چقدر دلت میخواد زمان به عقب برگرده. 

خاله من یه پیرزن کوچولو بود. مهربون و از خود گذشته. از اون آدما که از دست دادنشون حتی تو این سن و سال آسون نیست. خاله من تا وقتی بود لذتی از زندگیش نبرد. سرگذشت تلخی داشت و شاید بشه گفت مرگ براش سعادت بود. اما خیلی خیلی خیلی سخته نبودنش.

هستم

حرف زیادی برای گفتن ندارم!

خاله از آی سی یو رفته بخش، دیروز مادربزرگ داماد رو به خاک سپردیم، امروز من خانواده ام رو دعوت کردم شام!

میخواستم بعد از یک سال و نیم همه رو با هم دعوت کنم اما خواهر بزرگه که باید بره همراه خاله بیمارستان وایسه، خواهر دومی ام که مادربزرگ شوهرش فوت کرده! اونجوری که میخوام دورهمی نمیشه اما دیگه نمیشه کاریش کرد!

میخواستم مانتوی خواهر کوچیکه رو تموم کنم امروز بهش بدم اما بدحور به بن بست رسیدم. پارچه کم آوردم، رفتم بخرم فکر میکردم همونو خریدم ولی بعدا دیدم فرق میکنه و تو آستینش موندم. ترجمه هم دارم. خونه هم یه عالمه کار داره. کلا این روزهای ما اینجوری میگذرن