داشتم فکر میکردم یه روز میرسه که این وبلاگ فراموش میشه !
چند روزی هست چیزی ننوشتم و اگه همینجوری امروزو به فردا بندازم خیلی دور از انتظار نیست متروکه شدن این دفتر خاطرات!!! ولی میدونم دور نیست اون روز و یه روزی میرسه که وقتی برمیگردم اینجا سالها گذشته و من با خوندن این روزها به خودم میخندم و دل تنگ میشم!
روزهای روزه داری روزهای کسل کننده ای تبدیل شده که فقط با خواب میشه اونو گذروند! یه هفته ای میشه که ترجمه ندارم و حس میکنم باید به فکر اوقات فراغتم باشم....
چقدر حرف داشتم برای گفتن ولی الان هیچی تو ذهنم نیست...
امروز خونه مامانم افطاریم... تا الان که یه هفته از ماه رمضون گذشته ولی تا الان هیچ کس افطاری دعوت نکرده!!!
التماس دعا :-*
محتاجیم به دعا
مرسی عالی بود
مرسی از شما