لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

17 اردیبهشت

سه روز پیش سی وسه ساله شدم. روز تولدی که در ذهنم خیلی بهتر و دوست داشتنی تر میبود در واقعیت با کمی کرختی و بی حالی همراه شد. 

 روز 14 اردیبهشت شنیدیم که خواهر علی ایست قلبی کرده در خواب اما خداروشکر زنده موند و با شوک برگشت اما تقریبا بیست و چهار ساعت در کما بود. اون روز برای ما به حدی تلخ بود که ما رو برد به روزهای فوت مصطفی! 

برادر کوچک علی که اونم ایست قلبی کرد اما از دنیا رفت! تصور اینکه دوباره اون اتفاق تکرار شده و دقیقا برای کسی که مرگ مصطفی رو دیده انقدر برامون سخت بود که هنگ کرده بودیم. علی گریه میکرد و به قول خودش امیدی به برگشت خواهرش نداشت. چه روز بدی بود. پر از استرس و نگرانی. پراز انتظار و بلاتکلیفی. همه بچه ها خبردار شدند به جز پدر و مادر. که اگر میفهمیدند دختر دیگه شون هم به سرنوشت پسر کوچیک شون دچار شده شاید دیگه قلب مریض شون طاقت نمیاورد حتی با این وجود که عمرش به دنیا بوده. 

برای همین فقط به اونا گفته شد که دخترشون به خاطر مشکل معده بستری شده. هرچند پدرش باور نمیکرد و میگفت کروناست!

نیمه های شب به هوش اومد اما نمیتونست حرف بزنه. ولی چه اهمیتی داشت مهم فعلا فقط این بود که زنده مونده و به هوش اومده. 

حالا که دارم این چیزها رو مینویسم بازم پشتم درد میکنه و میزنه به دست چپم! 

همین دلایل من و از حس و حال روز تولدم دور کرد و تنها آرزوم این شد که حال خواهر علی کاملا خوب بشه و برگرده سر خونه و زندگیش.


حقیقتا بشر یه طبل توخالیه...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.