لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

...

سخت ترین کار دنیا نوشتن از مرگ یه عزیزه!



مصطفی رفت...!

بدون چادر وارد نشوید!!!

خیلی مسخره ست که بیای خونه خاله ت روضه!!!

فقط چون مداح از مانتویی ها خوشش نمیاد مجبور شی رو پله ها بنشینی تا تموم شه این مراسم روحانی!!!!

البته کسی بهم نگفته باید اینجا بنشینم و نظرم تو ولی میدونم اگه بدم با بر و بر نگاه کردن خانم ها مواجه میشم ترجیح میدم همینجا رو پله ها بنشینم!

 

البته مشکل فقط اینجا نیست بیمارستان علی ابن ابی طالب که بدون چادر اجازه ورود نمیدن!(!

یه روزم که رفتم درمانگاه بقیه الله نیم ساعت بیشتر بدون چادر نشستم روی صندلی انتظار نشسته بودم تا علی بره پیش دکتر! کسی هیچ تذکری نداد به علی می گفتم شرط می بندم تا چند وقت دیگه اینجام بدون چادر راه نمیدن!!!

وقتی علی رفت دارو خونه اونجا بهش گفتن به خانومت و بره از دم در چادر بگیره (من اصلا همچین چیزی ندیدم دم در، که اگر می دیدم وارد اونجا نمی شدم)، از حراست دوبار زنگ زدن!!

منم مجبور شدم بدم تو گرما تو ماشین بنشینم تا بقیه به گناه نیفتن!((


مشکل ما فقط چادر نپوشیدن امثال منه...


یه روز خوب

امروز با دوستای همیشگیم رفتم دور دور!

خیلی اتفاقی حرفمون جوری پیش رفت که برسه به طرز آشنایی من و علی!

واکنش شون خیلی برام غافل گیر کننده بود. انتظار داشتم باهام برخورد کنن ولی براشون خیلی جالب بود و میخواستن از جزییات سر در بیارن!

منم از خدا خواسته تا جایی که حسم میگفت کارم درسته براشون با آب و تاب تعریف کردم، احساس اشتیاق اونا هم خیلی روی طرز تعریف کردنم تاثیر داشت!

خوشبختانه اصلا از فاش کردن رازم ناراحت نیستم... 

من از مرگ میترسم

دیشب دوباره با وحشت مرگ از خواب پریدم، با تپش قلب وحشتناک پریدم سمت سالن چون نمیخواستم تنها تو اتاق بمیرم!!!!

خیلی وقت بود اینجوری از ترس مرگ از خواب نپریده بودم!

این قضیه برمی گرده به مرگ هادی نوروزی. چون شنیدم نصفه شب ایست قلبی کرد! انگار ترسش افتاده تو دلم!

خدا سلامتی بده!

امروز ناهار خونه مادرشوهر بودیم... خواهر شوهر هم بود!

داشتیم ظرفای ناهار رو آماده میکردیم و حرف میزدیم، یه دفه خواهرشوهر گفت اون دوستم بود که خیلی خوشگذرونه و با مامانش همه جا رو میگرده میگفت مامانم تو کتفش یه  خال در اومده بود که خیلی میخارید بردن دکتر و نمونه گیری کردن فهمیدن بنده خدا سرطان پوست گرفته، یه تیکه از پشتشم تخلیه کردن اما انگار بدخیم بوده مریضیش و همه جای بدنش پخش شده!!!! یاد اون روزی افتادم که خواهر کوچیک رو برده بودم بیمارستان به خاطر حساسیت پوستیش! اون جا یه خانوم تعریف میکرد همین اتفاق برای مادر اون افتاد و بنده خدا دو سه سال بعد فوت کرد!!! 

واقعا آدم تا سالمه قدر سلامتیش رو نمی دونه وقتی یه بلایی سرش میاد تازه میفهمه چه جواهری رو از دست داده .... خیلی باید مراقب خودمون باشیم