لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خدای مهربانی ها...

هیچی بدتر از این نیست که برادر زاده ت مریض باشه و کاری از دست تو برنیاد!

هفته پیش بدون دلیل روشنی تشنج کرد، بردنش بیمارستان و بعد از آزمایشات خون و ادرار و اوکی بودنشون با رضایت برادر مرخص میشه تا امروز دوباره تکرار میشه اما نه تشنج این بار بدنش بی حال شده بوده، حالتی از بیهوشی انگار. امشب بستریه تا فردا ازش نوار مغز بگیرن! نگرانم. هم برای محمد و هم برای مادرش! اما هیچ کاری از دستم برنمیاد. 

نمیخوام یقه خدا رو بگیرم و با نذر و نیاز دست به دامنش بشم و اگر نشد اون چه من میخوام، همه کاسه کوزه ها رو سر اون خالی کنم ولی از طرفی کسی جز اونو سراغ ندارم که قدرتش بینهایت باشه! 

خدایا!شاید اگر با همه قلبم بهت اعتماد کنم و سلامتی کامل محمد رو ازت بخوام تو استجابت کنی اما خودت خوب میدونی اون حد از ایمان در من پیدا نمیشه! من هیچی ندارم و همه چیز میخوام. البته همه چیز من برای تو چیزی به حساب نمیاد، نخواه ایمانم از این ضعیف تر بشه!!!


دردسر بزرگ

زیر پتو، تو خونه برادر، بخاطر تشنج امروز برادرزاده به این نتیجه رسیدم بچه دار شدن خطای بزرگیه!

هرچند شاید خیلی ها این حرف منو ناشکری تلقی کنند اما اونایی احتمالا حرف منومیفهمن که بچه مریض دارن یا...!

توضیحش خیلی سخته. وقتی بچه نیست، فقط بچه نیست اما وقتی بچه میاد خیلی چیزا رو با خودش میاره، مثل مریضی!

فک کنم من از اون آدمهام که پنجاه سال دیگه هم از بچه نخواستن و نداشتن پشیمون نمیشم!

زنده باش!

امروز داشتم مخاطبای تلگرامم رو چک میکردم (از سر بیکاری) یه دفه متوجه شدم شماره موسسه ای که قبلا براش کار میکردم از لیستم حذف شده! سه چهار ماهی میشه که قطع رابطه کردیم ولی حذف شدنش باعث شد نگران شم و بلند شم برم دفترشون!

رفتم و به در بسته خوردم! خرت و پرتهای دفتر هنوز سر جاش بود ولی خبری از مسئولش نبود. اومدم بیرون و از مغازه دار نزدیک اونجا پرسیدم تو این ساختمون موسسه شاهکار بود قبلا!

گفت خیلی وقته جمع کرده. جوابش شوکه ام کرد. پرسیدم کجا رفتن؟ گفت نمیدونم. دوباره پرسیدم خیلی وقته یعنی از کی؟ گفت پنج شش ماهی میشه!!!

عجیب بود و غم انگیز!

حالا از یه طرف میگم یه پیام به مسئولش بشم جویای حال باشم و از طرف دیگه میگم نکنه کلا این کار رو کنار گذاشته باشه و با پیام من یه جورایی معذب شه یا بهم بی محلی کنه!

اما همه اینا قابل تحمله وقتی بدونم حالش خوبه! این حس نگرانی من قابل توضیح نیست شاید برای همین به علی نگفتم دقیقا کجا میرم! از وقتی مصطفی فوت کرده برام مرگ آدما شده یه قضیه معمولی و همین ترس باعث شد تا این همه بکوبم تا اونجا برم، هرچند تقریبا دست خالی برگشتم!

مترجم خیاط یا خیاط مترجم!!!

یادش بخیر روزهایی که تازه این وبلاگ رو درست کرده بودم روزهای اوج ترجمه من بود! چقدر تیتر من و ترجمه هام داشتم!!!

گاهی به حدی سرم شلوغ میشد که به معنی واقعی کلمه وقت سر خاروندن نداشتم اما الان بس که سرمو خاروندم زخم شده کله ام!!!!

به کارم شک ندارم اما به این نتیجه رسیدم که استقلال تو ترجمه به همین راحتی هم نیست. از روزی که تصمیم گرفتم واسه خودم کار کنم اوضاع خیلی بی ریخت شد، البته قبلشم بی ریخت شده بود چون موسسه ای هم که براش کار میکردم خیلی کارش کم شده بود اما تصمیم برای  مستقل شدن و ناسازگاری با موسسه تقریبا کلا بیکارم کرد

یکی دو تا کار دستم اومد ولی نمیشد روشون حساب کرد. کار به جایی رسید که از فرط بیکاری به خیاطی رو آوردم! اونم منی که بیزار بودم از هرچی خیاطیه!!!

خلاصه که الان بیشتر خیاطم تا مترجم. که تو دومی پول بود ولی تو اولی نیست!

دوراهی

یادمه قدیما یعنی شاید ده سال پیش نمازم اول وقت بود که هیچ، نماز صبح ها رو تا طلوع خورشید سر سجاده بودم!

اون موقع ها انقدر نمازمو کند میخوندم که بعضی ها رو خیال برمیداشت که منم کسی ام!

نمیشه تارک الصلوه شدن الانمو فقط بندازم گردن علی! قبل از ازدواجم هم نوسان داشتم ولی از وقتی به علی بله گفتم نوساناتم خیلی بیشتر شد تاجایی که دیگه به صفر رسید!

اینا رو میگم چون هنوز کاملا با این قضیه کنار نیومدم! هنوز اون حس تو وجودم هست که نماز بخونم بهتره ولی نمیخونم. انگار دیگه اسلام مثل قدیم برام یه دین کامل نیست! و شاید چون من مسلمون به دنیا اومدم نمیتونم کامل کنارش بزارم و از طرفی چون نقصهایی درش میبینم نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم!

بگذریم...

وقتی بمیریم و اون دنیایی وجود داشته باشه همه چی معلوم میشه. ..