لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

سفر مجردی

این عید فطر  یه جورایی متفاوت از سالهای قبل بود!

یه هفته ای میشد که علی میگفت شاید برن خونه همسایه شون که تو شماله! ولی صددر صد نبود و من هر موقع ازش میپرسیدم جواب درست درمونی نمیشنیدم!

دقیقا شب عید معلوم شد که میرن اما از اون طرف چون مامانم اینا میخواستن این سه روزو برن دهات رسما من تنها میموندم پس سفرمجردی علی به تنها نموندن من بستگی داشت! من که از مسافرت مامانم اینا خبر داشتم چند روز قبل از عید از علی میپرسیدم که میره سفر مجردی یا نه تا اگر رفتنی شد من زودتر به مامان اینا بگم منم با خودشون ببرن دهات! دقیقا علی گذاشت شب عید صددرصدش کرد که مامان اینا ماشینهاشون تکمیل بود! این یعنی علی نمیتونست منو بذاره  و بره! کلی سر علی غر زدم و گفتم حقته میخواستی زودتر خبر بدی... 

البته میدونستم اگه به مامانم اینا بگم که تنهام و علی میخواد بره حتما یه جا واسم ردیف میکنن که دقیقا هم همینجوری شد... و به این ترتیب من رفتم مجردی پیش خانواده ام و علی با داداشش مجردی رفت به سمت شمال!

حقیقتش حوصله دهات رو نداشتم چون از اون دهاتایی نیست که بری و سه روز بگردی و بازم خسته نشی! زود حوصله آدم سر میره! اما گفتم برای اینکه علی بعد از مدتها یه سفر مجردی داشته باشه این دو سه روزو تحمل کنم که به اونم خوش بگذره این تعطیلات!

که به نظرم بدم نشد ... واقعا دلم برای روزای مجردیم تنگ شده بود و خیلی از خاطرات گذشته برام زنده شد!

اصلا یه جورایی به نظرم گاهی لازمه زن و شوهر از هم دور باشن تا بیشتر قدر هم دیگرو بدونن!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.