لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

ژاکت

بالاخره ژاکت علی تموم شد!

پدر خودمو دوستامو درآوردم تا تونستم به سرانجام برسونمش! نزدیک دو سال بود که علی چشمش دنبال بافتنیش بود، چقدرم مسخره ام میکرد !

اما حسابی خستگیش از تنم در رفت! دیشب علی تنش کرد رفت پایین، چقدر مامانم اینا خوششون اومده بود! تازه مامانش میگفت یه دونه ام برای من ببافه! برادرشم میگفت من برم خواستگاری یکی از معیارامو همین در نظر میگیرم!!!!

خلاصه که بدجور روحیه گرفتم کارای جدید انجام بدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.