لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

سفرنامه!

پل معلق مشکین شهر معلق نبود فقط پل بود! و 12هزار تومن برای یه رفت و برگشت از پل پول زور حساب میشه! واسه همین ما هم به نشانه اعتراض بلیط شو نخریدیم.

زیپ لاین همونه که از یه سیم آویزونت میکنن و تو مسافتی رو تو ارتفاع بالا میری تا به مقصد برسی! یه تجربه خیلی جدید بود برای من. اولش وقتی علی گفت بریم سوار شیم من مخالفت کردم چون میترسیدم ولی اون قدر خواهرشوهر رفت رو مخم که بالاخره سوار شدیم که باعث شد تا از پل معلق هم بگذریم. تا قبل از بسته شدن به اون سیم قلبم تو دهنم میزد و تنها دلیلی که برنگشتم این بود واقعا به شخصیتم برمیخورد اگر صفت ترسو بهم برچسب میشد. اما تا وصل به سیم شدم ترسم کم شد و وقتی دیدم سرعتم چقدر ارومه دیگه اصلا نترسیدم و سعی کردم لذت ببرم. هرچند مسیرش کوتاه و کند و بلیطش گرون بود اما به عنوان یه تجربه جدید خیلی لذت بخش بود. 

امروز یعنی روزی که گذشت پنجمین روز سفرمون بود. دیشب دریاچه سوها موندیم و وسط جنگل اتراق کردیم. واقعا مناظر طبیعیه اونجا فوق العاده بود. از ترکیب دریاچه و جنگل تا ریختن مه رو دریاچه و گردش صبحگاهی تو دل طبیعت عالی بودن. بعداز از جنگل ابر دریاچه سوها قشنگترین جایی بود که از نزدیک دیدم.

شب قبلش آستارا بودیم. روز سوم سفر مقصد دریاچه سوباتان بود اما راه خیلی بد و طولانیش و همین که ماشینای ما کشش اون مسیرا رو نداشتن بعد از شش، هفت ساعت رانندگی با شکست مواجه شد! بعد از سه ساعت رانندگی تو اون جاده های تخیلی تازه رسیدیم به روستای سوباتان اما اونجا تازه فهمیدیم راه دریاچه خیلی دورتر و بدتره و ما با این ماشینا به مقصد نمی رسیم برای همین برگشتیم اما نکته مثبت اون رانندگی طولانی این بود که رسیدیم به بالای ابرا و من تا حالا هیچوقت بالاتر از ابرا قرار نگرفته بودم البته به جز سوار هوایی به مشهد! و این شد که شب تو آستارا موندیم.

روز دوم مسیر خلخال-اصالم زیبا رو دیدیم و همون وسط مسیر تو یه روستای بین راهی اتاقی کرایه کردیم و یه شب قشنگ اونجا گذروندیم. روستای لرزره. 

روز اول سفر هم به سلطانیه رسیدیم و به دیدن مقبره معروف اونجا رفتیم.

الانم تو یه مدرسه تو مشکین شهر موندیم اما من خوابم نمیبره.

خلاصه ای از سفر پنج روزه ما!

لعنت به این زندگی

یکی دو ساعت پیش خبر دار شدم که خواهر جوون دوستم فوت کرده و الان داغونم.

از دست زمین و زمان شاکی ام. دلم میخواد تموم بشه این دنیای لعنتی. اعصابم خیلی خورده. 

تازه عروسی کرده بود و چقدر ما بهش تبریک گفتیم. راستی اون همه خوشبخت بشید و به پای هم پیر شید چی شد! همش کشک بود. 

صدای اذان میاد و من نمیدونم الان دوستم در چه حاله. دارم روانی میشم. اصلا باورم نمیشه. چرا خدا با ما این کارا رو میکنه. چرا نمیخواد روزای خوش ما ادامه داشته باشه. چرا تموم نمیشه این دنیای لعنتی.

خدایا...!

مجردی

نشستم تو اتوبوس تا برم خونه مامانم! داریوش داره تو گوشم از دنیای این روزای من میگه!

قبلترها که مجرد بودم بدون هدف سوار اتوبوس میشدم و هندزفری به گوش از مسیر لذت میبردم. چه قدر دوران مجردی دنیای قشنگیه، با همه بی فکریاش، بی دغدغه گی هاش، گاهی تنهایی هاش، گاهی اشتباهاتش، گاهی دل بستنای توخالی، دل تنگیای بعدش. واااای که دنیای مجردی چه دنیای عجیبیه. واقعا دلم واسه اون روزا تنگ شده. بببن داریوش آدمو تا کجا میبره!

دومین شب تنهایی

سعی کردم بخوابم اما نتونستم. علی نیست. با محمد رفتن تبریز و امشب دومین شبیه که تنهام! میدونم باید عادت کنن به خاطر همین لامپا رو خاموش کردم تا شاید خوابم ببره، نترسیدم ولی یه ساعتی تو جام غلت زدم! عادت کردم به دیر خوابیدن چه علی باشه چه نباشه! 

فردا میرم خونه مامانم. از تنهایی خسته شدم. امید دارم تا فردا شب علی اینا بیان و خیلی دلم میخواد نزارم دیگه بره اما میدونم موفق نمیشم. 

علی فک میکرد تبریز سرد بشه با خودش گرم کن برد اما یه ساعت پیش پیام داد که پشه ها نمیذارن بخوابه! دیشبم که تا تبریز روندن، بعدازظهرم که کم خوابیده اگر تا فردا شب نیان دیگه واقعا مسخره ست!


خدایا ببین پول آدم رو مجبور به چه کارایی میکنه!!!

مستر دارسی

علی و داداشش تو راه برگشتن. نزدیکای صبح میرسن! ترجمه امروزم تموم نشده و اصلا حوصله شم ندارم. برای بار ده هزارم نشستم فیلم غرور و تعصب و دیدم! و احتمالا ده هزار بار دیگم خواهم دید! ارتباطی که من با این داستان برقرار کردم فکر کنم با مرگم قطع بشه. بهترین نمایش این داستان تو مینی سریالش بود که سال 1995 ساخته شده و من یک میلیون بار دیدمش و بازم میبینمش و فیلم سینمایی سال 2005 ش هم جزو فیلمای خوبشه. البته سریالش بیشتر توجه منو جلب کرد. شخصیت ها، نوع پوشش، روش زندگی اون دوران، بازی ها واقعا عالی بودن و من با تک تک سکانساش زندگی کردم. اما تو فیلمش فقط مستر دارسی توجه منو جلب کرد.


بار اول من با سریال سال 1995 با کتاب غرور و تعصب آشنا شدم و بعد از صد بار دیدنش کتابشو خوندم و بالاخره خریدمش و گذاشتم تو کتابخونه ام! 

یادمه بعد از فوت مصطفی (یه لحظه رفتم به اون روزای لعنتی) خیلی، خیلی واقعا خیلی زیاد سریالشو میدیدم. انگار راهی بود تا از واقعیت زندگی فرار کنم یا شاید راهی بود تا بفهمم زندگی روی خوشم داره. نمیدونم چه مرگم بود واقعا تبدیل به یه مرض شده بود برام. هر روز، واقعا هر روز یه دور کامل شش قسمتش رو میدیدم و هر بار انگار دارم برای بار اوله که نگاش میکنم. خودم میدونستم کارم عادی نیست اما نمیتونستم متوقفش کنم. انگار تمام چیزی بود که من از زندگی میخواستم. انگار میخواستم برگردم به دویست سال قبل و بشم یکی از اون آدمها. الان که فکرشو میکنم واقعا خودم نمیتونم خودمو درک کنم.


الانم با گذشت یه سال و نیم از رفتن مصطفی نه به اندازه اون موقع ولی هنوزم یار جدانشدنی منه! فقط وسط این وسواس و وابستگی یه چیزی آرومم میکنه و اون اینه که این وابستگی به این داستان و مستر دارسی تو سن نوجوانی باهام نبود یعنی علاقه یه خانوم سی ساله با یه دختر هجده ساله خیلی فرق داره. اگر اون موقع با این داستان عاشقانه آشنا شده بودم مسلما خیلی این وابستگی رو ذهنیتم تاثیر میذاشت اما الان با وجود اینکه گاهی دلم میخواد جای لیزی باشم اما پخته تر از یه تینجر فکر میکنم و این داستان صرفا یه جورایی برام مسکنه، یه مسکن آرامش بخش!


احساس منو فقط آدمایی مثل من درک میکنن. شاید به نظر خیلیا حرفام احمقانه به نظر برسه اما حتی اگر یه نفر منو درک کنه برام کافیه!