-
من و کیک پزی
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 20:38
امروز بعد از قرنها کیک پختم!!! اومدم خلاقیت بخرج بدم تو مایع ش شیره خرما ریختم و تیکه های خرما رو انداختم توش! البته اینو از تی وی یاد گرفته بودم اما اون طرز درست کردن کیکش فرق میکرد من گفتم بزار بجای پودر کاکائو از یه چیز طبیعی استفاده کنم...خلاصه که گفتم پناه برخدا هر چی شد بشه! ریختم تو این قالبای ژله ای ....اول...
-
به نام پدر
سهشنبه 14 اردیبهشت 1395 15:21
از دیشب میخوام درباره بابام بنویسم...کسی که از بچگی جز ترس چیزی منو به اون وصل نمیکرد...مردی که میگن جوونیاش خیلی بداخلاق بوده و برای همه عجیبه چی شد که مامانم حاضر شد زن اون بشه! اینکه ماجرای ازدواج پدر و مادر من چه جوری بود باید بگم هیچ چیز عاشقانه ای این بین نبوده که هیچ، یه اجبار خودنخواسته هم از طرف مامانم وجود...
-
ماهی نیمه جون!
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 22:06
دیدن ماهی مرده خیلی بده ولی دیدن لحظه های آخر زندگی ماهی خیلی بدتره... و من هر دو رو تجربه کردم!!!.... چقدربده ببینی ماهی بیچاره داره میمیره اما هیچ کاری از دستت برنیاد! هرچی علی سعی کرد با پایین آوردن دمای آکواریوم حالشو بهتر کنه فایده نداشت! الان که داشتم به آکواریوم نگاه میکردم یاد اون روز افتادم و چقدر دلم شکست!...
-
هستم
یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 20:21
تنهام! علی از مدرسه اومد رفت دنبال ماشین و من دستمو گذاشتم زیر چونه ام دارم سعی میکنم حرفی از مغزم بکشم بیرون.... بالاخره ترجمه لعنتی رو تحویل دادم... چقدر اذیتم کرد از همکارم خواسته بودم پنج صفحه آخر کارو کمکم کنه البته با هماهنگی مسئولمون ...از نظر فکری کم شدن تعداد صفحات تو روحیه ام خیلی تاثیر داشت ولی مجبور شدم سه...
-
زندگی خراب کن های لعنتی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 13:56
امروز یکی از سخت ترین روزایی که تا حالا داشتم!!! عصبی و خسته ام...نمیدونم چرا تموم نمیشه این حالت! دلم میخواد همه این روزا خواب باشه!فکرم بدجور مشغوله. دیشب مثلا بعد از اون ناراحتی های الکی! گفتم میریم خونه مامانم شام روحیه مون عوض میشه ولی اوضاع کاملا برعکس شد رفتم دیدم خواهر کوچیکه خودشو تو اتاق حبس کرده ... همه هم...
-
صرفا جهت اطلاع
جمعه 10 اردیبهشت 1395 17:41
از قرار معلوم اینجا هم نمیشه حرفای دلتو بزنی بدون اینکه بعضی ها خیال برشون داره!!! اختلافای بین هر زن و مردی که زیر یه سقف زندگی میکنن یه اتفاق تقریبا معمول تو همه دنیاست، اصلا دو تا خواهر هم نمیتونن همیشه با هم خوب باشن چون هر آدمی یه جوریه و این بحث ها و حتی قهرها طبیعیه! اگر من میام اینجا و از بعضی اختلافات کوچیک...
-
دلیل اصلی
جمعه 10 اردیبهشت 1395 14:36
عصبانیت دیشبم از جایی شروع شد که داشتیم از تالار بیرون میومدیم...آقای داماد (که خاندان علی اینا نمیدونم رو چه حسابی دل خوشی ازش ندارن!!!!!!!) جلوی در وایساده بود واسه تبریک و خداحافظی و اینا! من سعی کردم با خوشرویی تبریک بگم و آرزوی خوشبختی کنم داماد محترمم خیلی با متانت جواب داد و انگار منتظر بود تا علی هم چیزی بگه!...
-
گندش برنن
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 21:22
حوصله هیچ کس و هیچی رو ندارم در این لحظه آنقدر ناراحت و عصبانی ام که فقط دلم میخواد همه چی رو بکوبم به هم، با من باشه انقد داد میزنم تا گلوم پاره شه!!( گند همه چی رو در میاراین از علی که رفته و دست خالی برگشته اینم از پرسپولیس به درد نخور که تو حساسترین هفته های بازیا گند میزنه با این بازی کردنش!! لعنت به هر چی ماشینه...
-
امروز
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 18:36
همین الان از عقد خواهر زاده علی برگشتیم. خسته از تحمل کفشای مجلسی و رقص تموم نشدنی عروس و داماد نشستم دارم فوتبال پرسپولیس و میبینم. شاید بالاخره بخت ماشین خریدن ما هم باز شه! احتمالا علی در همین لحظه در حال معامله کردن باشه. خلاصه که کم کم باید به فکر کار بعدیم باشم که تا یکشنبه وقت داره. به امید قهرمانی پرسپولیس تو...
-
من و ترجمه هام و کارهای نکرده
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 19:05
همین الان کار ترجمه تموم کردم و فرستادم! خیلی خسته شدم بحث سنگینی بود و متن سختی داشت!!! تازه تنبلی ام کرده بودم و مجبور شدم بیشتر از نصفشو بذارم واسه روز آخر یعنی امروز! بگذریم فردا عقد خواهر زاده علیه!!! و من باید برم آرایشگاه ولی فکرشم اعصابمو بهم میریزه! شاید از خستگی شایدم چون وقتم کمه هر چی که هست امیدوارم وقت...
-
من و ترجمه هام!
سهشنبه 7 اردیبهشت 1395 13:42
امروز بلند شدم یکم به خونه رسیدم ناهار گذاشتم حموم رفتم و یه سر به جاری زدم همه اینا به این امید که حداقل دو صفحه و نیم از کار 10 صفحه ای رو انجام دادم و وقت میکنم بقیه شو انجام بدم!!! اما وقتی سیستمو روشن کردم و رفتم تو فایل ورد، هرچی نگاه به ترجمه م کردم نتونستم با متن اصلی جمله ی آخرو مطابقت بدم، بعد از کلی گشتن...
-
من و بخور و افسردگی
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 18:52
گفته بودم که یه بار که سینوزیتم عود کرد از این روش استفاده کردم و خوب شدم: بخور بابونه به مدت یه ربع+ یه قطره روغن بنفشه تو هر سوراخ بینی و پیچیدن کله و خوابیدن! همه اینا سه شب اما جدیدا با عدم رعایت نکات ایمنی دوباره همه کله ام پر از عفونت شده! گوشم درد میکنه، لثه هام درد میکنه، سرم درد میکنه و احساس میکنم هر روزم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 02:18
دلم گرفته! جادو جمبل جزو آخرین چیزهایی بود که میتونست منو متقاعد به بودن خودش کنه اما امروز چیزای غم انگیزی شنیدم که منو واقعا برای کسایی که به این روشا رو میارن متاسف کرد! چقدر غم انگیزه وقتی می شنوی کسایی هستند که با دعانویس و طلسم و جادو زندگی دیگرون خراب میکنن، چقدر دلم برای کسایی که از این طریق زندگیشان نابود شده...
-
وجدان زیادی بیدار
شنبه 4 اردیبهشت 1395 19:53
گوشی جدیدم امروز رسید... اما از وقتی سفارشش دادیم آب خوش از گلوی من پایین نرفته بس که این وجدان گیر داد به ما!!! از طرفی غرغرای خانواده که گوشی میخواستی چکار!!! مگه شما نمیخواید ماشین بخرید!!! پولاتو جمع کن! طلا میخریدی!!! به این کارا میگن مصرف گرایی... از یه طرفم وجدان خودم که هرجور با خودم فکر کردم دیدم تنها مشکل...
-
عابدزاده ... زندگی
جمعه 3 اردیبهشت 1395 23:20
وقتی خواهرم داشت آروم آروم خبر تصادف عابدزاده رو بهم میداد! رفتم سریع سرچ کردم دیدم تو یه سایتی زده بعد از حضور در خندوانه!!!! تو جاده شمال یه تثادف کوچیک داشت.... اون که شکر خدا بخیر گذشت اما حضور در خندوانه منو شوک زده کرد! چرا من خبر دار نشدم ؟! چرا هیشکی بهم نگفت؟! منم چون جوابی برای سوالام نداشتم نامردی نکردم...
-
دلم شکست!
جمعه 3 اردیبهشت 1395 01:20
امروز وقتی از علی شنیدم که کوله پشتی ایوان رو تو چالوس ازش دزدیدن خیلی ناراحت شدم و خیلی بیشتر عصبانی! عصبانی از اینکه چرا مردم کشور من باید به این روز بیوفتن که دزدی کنن!!! و احساس خجالت داشتم...دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه! شیش هفته بودن تو ایران بدون مشکل میتونست با پایانی خوش برای ایوان پر بشه از...
-
روال عادی زندگی تو روز مرد!
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 13:29
زندگی داره روال عادی خودشو طی میکنه! صبح میشه، فصل عوض میشه! تکنولوژی پیشرفت میکنه و خیلی چیزای دیگه! ما هم میون این همه هیاهو داریم نفس میکشیم! بعد از مدتها شروع کردم به کتاب خوندن!...اصلا این قضیه به حدی برام مهمه که وقتی کتاب نمیخونم عذاب وجدان دارم نه اینکه خیلی آدم کتاب خونی باشم اما واقعا دوست دارم کتاب بخونم!...
-
ماه زیبای من
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 08:28
امروز اولین روز از ماه اردیبهشته، درسته مدتهاست دیگه تو نخ این نیستم که متولد هر ماه فرق داره با متولد ماه دیگه اما از اینکه اردیبهشتی ام نمیتونم خوشحال نباشم. از اونجایی که خیلیا صبح امروزو ندیدن باید شکرگذار باشیم هنوز زنده ایم و میتونیم شاهد این همه زیبایی باشیم! اما بیست و هشت ساله شدن بسیار حس غم انگیزی داره!!!
-
باورم نمیشه!!!
سهشنبه 31 فروردین 1395 18:07
همین الان خبر فوت مهرداد اولادی رو شنیدم...احساس میکنم داغ کردم! اعصابم خورده گریه ام نمیاد اما از درون داغونم ای کاش یکم گریه میکردم خالی میشدم! اصلا باورم نمیشه...چرا؟!!!! مگه چند سالش بود؟!!! این قلب ما مگه انقدر به درد نخوره که تو این سن باید وایسه؟!!! حالم داره به هم میخوره از این وضعیت...از این مرگای مشکوک و...
-
من و ترجمه هام و ...
دوشنبه 30 فروردین 1395 21:05
امروز هرچی سعی کردم قبل از اومدن دوستام ترجمه مو تموم کنم بفرستم بره نشد!...هم یکم دیر بیدار شدم هم اینکه باید ناهار درست میکردم و اینا .... یه خوردم سیستم بازی درآورد... نزدیکای رفتن علی بود که یادمون افتاد امروز شهرزاد اومده رفت نشست پا سیستم و این سان شد که هنوز یه صفحه و نیم از کارم مونده ویرایششم نکردم و اینکه...
-
خواب خوبه!!!!
یکشنبه 29 فروردین 1395 08:47
یه حس خوابالودی دارم که نمیذاره درست تصمیم بگیرم که میخوام چه کار کنم!!!چقدر رعایت کردن رژیم غذایی سخته!!!! من از اولشم آدم سحرخیزی نبودم، تازه اصلنم دربند خوردن نبودم پس طبیعیه که سحرخیزی به خاطر خوردن انقد رو روانم باشه! صبح اول صبحی چقدر غر زدم... برنامه امروز! رعایت کردن بقیه رژیم غذایی، به یه جایی رسوندن ترجمه،...
-
دیروز خاطره انگیز
شنبه 28 فروردین 1395 15:14
بعد از اینکه بیست و هشت بار با گوشی علی تماس بی پاسخ داشتم...بالاخره ساعتای یک بود خودش زنگید...نگو اینا تا ترمینال تهران با ماشین رفتن بعد از اونو سوار مترو شدن و علی گوشیشو تو ماشین جا گذاشته بوده!!! خلاصه که ساعت سه رسیدن و ناهارو خوردیم! قرار بود خواهرا و برادرام بیان خونمون دربی رو ببینیم... نیم ساعتی به بازی...
-
کجان یعنی؟!
جمعه 27 فروردین 1395 11:00
امروز علی با داداشش رفتن تهران برای دیدن ماشین!!! یه ساعتی هست که دارم بهش میزنگم اما جواب نمیده گوشی داداششم خاموشه، رسما دارم روانی میشم ولی باید حواسمو جمع کنم به ترجمه!!! تا یکی دو ساعت دیگه باید این کارو تحویل بدم اما نمیتونم کامل روش تمرکز کنم همش چشمم به گوشیه ...نمیدونم چی شده که جواب نمیده، چرا گوشی داداشش...
-
چگونه چاق شویم؟!
پنجشنبه 26 فروردین 1395 15:59
احتمالا کم اند کسایی که بخوان چاق شن!اما من یکی از اونام... البته خواستن خاصی وجود نداشت تا اینکه دیشب خونه خواهرم حرف از لاغری و چاقی شد و علی غر زد که من غذا نمیخورم وگرنه چاق میشم ...راست میگه مخصوصا تو این سال جدید تقریبا وعده های غذایی من به زحمت به دو تا برسه!!! و خواهرم بیشتر از لاغرتر شدنم نگران بود که به خاطر...
-
ماشین دست نیافتنی
پنجشنبه 26 فروردین 1395 00:43
نکته مثبت اینه که بعد از دو سال زندگی مشترک با وام و پس انداز و اینا میتونیم ماشین بخریم ولی نکته منفی اینجاست که وضعیت اقتصادی جوری شده که نمیتونی به بیشتر از یه پراید دست دوم یا چیزی شبیه به اون که قیمتشم بالا نباشه فکر کنی!!!! و نکته منفی ترشم اینه که هر کسی یه نظری داره و نمیتونی درست تصمیم بگیری! و هر چی پیش میره...
-
کار درست چیه!
چهارشنبه 25 فروردین 1395 15:48
وقتی به یکی خیلی امید میبندی و دلت میخواد همه چیزهای خوبو توی اون ببینی چیزایی که خودت نتونستی به دست شون بیاری نباید انتظار داشته باشی اونم مثل تو فکر کنه و بخواد دقیقا همون چیزی بشه که تو میخوای! این داستان بعضی هاست که انتظار داشتن عزیزشون بره دانشگاه درس بخونه به یه جایی برسه اما با قصد ازدواجش تمام آرزوهای...
-
دانستنی های جدید!
سهشنبه 24 فروردین 1395 21:42
امروز ختم شوهر خاله علی بود برای همین با خانواده ش رفته بودن کرج! منم بعد از اینکه حسابی ترجمه کردم رفتم یه سر خونه جاری...نشستیم به صحبت و من در این بین متوجه واقعیتهایی شدم که تا به حال نمیدونستم...مثلا اینکه خواهر شوهر کوچیک قبل از ازدواج یه رابطه عاطفی با پسرخاله ش داشته و حتی تا بله برونم رفتن اما به دلایلی که...
-
من و ترجمه هام
یکشنبه 22 فروردین 1395 22:23
امروز با بودن ایوان به اینجا رسید! اما من چون ترجمه داشتم همش درحال رفت و آمد بین آشپزخونه و اتاق بودم ... ناهار مرغ گذاشتم، علی رفته بود مدرسه. از دیشب مصطفی اومده بالا موند تا علی از مدرسه اومد اینکه خودش به صورت خودجوش اومد بالا یا علی رفت بهش گفت بیاد صبح که مدرسه است اینجا بمونه رو نمیدونم اما خیلیم بد نشد چون...
-
سورپرایززززززززز
شنبه 21 فروردین 1395 17:44
مدتها بود سورپرایز نشده بودم اونم اینجوریش دیشب خونه مامانم موندم و قرار بود علی ظهر بیاد اونجا ناهار بخوریم بیایم بریم تولد خواهرش... نزدیک ظهر بهش زنگیدم که ساعت چند میاد و اونم گفت یک میام ناهار چی میخوای بزاری گفتم شامی گفت کباب بذار...منم گفتم همبرگر میزارم چطوره گفت خوبه فقط من سه چهار تا میخورم خیلی گرسنمه!!!...
-
بعد از چند روز
پنجشنبه 19 فروردین 1395 22:04
الان حالم خوب شد...یه خورده پکر بودم حوصله نوشتن نداشتم...مثل همیشه با علی بحث داشتم و اینبار هم طولانی تر بود هم مهمتر ولی الان که اوکیه اوضاع کار دستمه ...فلسفه... باید بیست و دوم تحویل بدم! ولی حالا که با علی دوست شدم حس ترجمه ام پریده:)