لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خیلی جالبه!

حتما برای همه مون اتفاق می افته که به یه چیزی فکر میکنیم یا درباره یه چیزی میخونیم یا هر چی یه دفه همون موقع یه مطلب درباره همون موضوع میشنویم!

برای منم این اتفاق افتاده اما امروز یکی از اون یونیکاش بود!

این کاری که واسه ترجمه دستمه درباره تاریخچه ریاضیه اینکه ما میدونیم اعداد تو کل جهان برمبنای 10 هستن یعنی همون دهگان خودمون اما یه عقیده ای هم هست که بعضی از ریاضی دانا دارن که میگن اگه برمبنای دوازده بود بهتر بود چون دوازده ماه داریم، ساعتمون دوازده ساعته ست و اینا!!!! حالا امشب داشتم یه فیلم میدیدم درباره المپیاد ریاضی بود که یه عده دانش آموز میخواستن تو این مسابقات شرکت کنن یکی از این نوابغ دقیقا طرفدار این عقیده بود و همینو عنوان کرد ...به شــــــــــــــــــــــــــــدت برام جالب بود این موضوع!

هرچند نمیتونم به چیزی ربطش بدم اما حس میکنم حتما دلیلی داره!

نظریه جدید من!!:)

به نظرم  بهتره درباره زندگی تو این دنیا اینجوری فک کنی که این دنیا مثل یه اتاق شلوغ و درهم و برهم میمونه که هرچی که میخوای توش هست اما ممکنه انقدر اون زیرمیرا مونده باشه که اصلا گاهی نتونی ببینیش اما باید همه چیزو به هم بزنی باید خیلی زور بزنی که اگر مثلا  گوشه ای از چیزی که میخوای دیدی دستتو بندازی و تمام زورتو بزنی تا بتونی بکشیش بیرون! این یعنی تلاش کردن باید باور کنی که تو اون اتاق حتما یه چیزی مال تو پیدا میشه یا بهتره اینجوری بگم بایدباور کنی  چیزایی که تو میخوای حتما اون تو هست!

من و ترجمه هام

امروز این خونه تبدیل به مهد کودک شده بود! صبح که علی گفت بریم بیرون نتونستم بشینم پای ترجمه بعد از ناهارم که شروع کردم خواهرزاده های علی هی در حال رفت و آمد بودن...هرچقدرم این در اتاقو میبستم که حداقل تو اتاق راحت باشم میومدن در اتاقو باز میکردن و با من حرف میزدن...بچه هم هستن نمیشه بهشون چیزی گفت!!(حالا نیست اگه بزرگتر بودن میتونستم چیزی بگم!!!!!!)...خلاصه که به زور خودمو به پنجمین صفحه رسوندم الانم دیگه خسته شدم دلم میخواد بخوابم اما فکر میکنم دیگه وقت خواب گذشته!

راستی دیشب رفتیم کفش خریدیم البته کفشش اسپورته از اونا که وقتی بپوشی عمرا بیشتر از 16 بهت نمیخوره!!!:)


حرفهایی که نمیشه زد

تا حالا شده حرفی تو دلتون باشه اما به هر دلیلی نتونید به زبون بیارید، به جای اون حرف هراز چند گاهی  یه آهی بکشید یا نفستونو  کاملا بدید بیرون؟!!!!!


من الان دقیقا همین حالو دارم!

دوران بعد از ایوان!

باید برگشت به زندگی!

به قول خواهرم زندگی من وعلی از این به بعد مثل تاریخ ایران میمونه...قبل از ایوان و بعد از ایوان!!!:))

درباره اینکه با رفتن ایوان کلی ناراحت و دلگیر شدم حرف زدم اما خود این قضیه برام خیلی جالب بود چون مدتها بود که احساساتمو درباره خیلی چیزا نشون نداده بودم یا اصلا واقعا احساسی نداشتم اما انگار داره احساسای دوره نوجوونی و یا حتی کودکی تو دلم زنده میشه...نمیدونم تا الان کودک درونم کجا بود اما حالا پیداش شده دوباره و گریه بعد از رفتن ایوان منو یاد بچگیام انداخت که وقتی میرفتیم دهات پیش بابابزرگم یه هفته میموندیم چون تنها زندگی میکرد وقتی برمیگشتیم من کلی تو راه برگشت گریه میکردم واسه تنهاییش و چقدر دلم میسوخت! بعد از مدتها این حس اومد سراغم و این برام خیلی جالب بود!

حالا من موندم و ترجمه هام....و به هیچ عنوان حس ترجمه ندارم حاضرم همین الان از همه ترجمه های دنیا استفا بدم اما مجبور نشم کاری که در حال حاضر علاقه ای به انجامش ندارمو، انجام بدم!!!

علی رفت مدرسه... گاهی حس میکنم من با این مرد هیچ تفاهمی ندارم! انقدر روحیاتش با من فرق میکنه  که میگم ای کاش کسی دیگه جز من زنش میشد...

توضیح دادن اینکه من چه جور آدمی هستم اصلا کار راحتی نیست فقط باید بگم من و علی نقطه مقابل همدیگه ایم...به نظرم از خیلی جهات شبیه به ایوانه هردو عشق سفر...عشق آشنا شدن با آدما و فرهنگای جدید...عشق رسیدن به آرزوهاشون...نمیدونم خیلی چیزای دیگه...

اما من آدم تقریبا گوشه گیری ام...دوست دارم تنها باشم...خیلی وقته حوصله آشنا شدن با آدمای جدیدو ندارم...علی خیلی دوس داره درباره کارایی که دوس داره حرف بزنه اما من دوست دارم عمل کنم...

گاهی حس میکنم علی اگه با کسی دیگه ازدواج میکرد خیلی خوشبخت تر بود:(