لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

قسمت آخر ماجراهای مهمون خارجی

ایوان رفت

فکر نمیکردم وقتی بره گریه کنم اما به حدی این آدم خوب بود و دوست داشتنی که نمیتونم جلوی گریمو بگیرم.

تجربه خیلی خوبی بود ...دلم براش تنگ میشه

مرسی تکنولوژی

تو این لحظه وظیفه خودم میدونم از تکنولوژی تشکر کنم...چون اگه هندفری درست نشده بود من الان از سوالای بی پایان و بی سروته برادرای علی دیوانه شده بودم!

ماجراهای مهمون خارجی

اومدیم با این دوست خارجی یه فیلم هالیوودی ببینیم برادرای علی اومدن نذاشتن که!!!

الانم مخ این بنده خدا رو گرفتن به کار یه سوالایی ازش میپرسن خنده دار!!! مثلا بپرس ببین عشایر دارن اونجا یا نه؟!!!... نظرش درباره آمریکا چیه؟!!!....آخه مگه این کیه آخه!!!...قشنگ معلومه ندید بدیدم بخدا!

رفتنی ام نیستن...یعنی به راحتی تا 2 اینجان...بدم میاد از مهمون ناخونده

ماجراهای مهمون خارجی

فارغ از همه کارهای لازم نشستم روی تخت و لپ تاپو گذاشتم روی پام...کمی خسته ام!

مهمون خارجی طبق پیش بینی من و برنامه ریزی همسر امروزم موند و صبح باهم رفتیم حوض سلطان...واقعا خجالت آوره که من که تو این شهر زندگی میکنم هم بار اولم باشه حوض سلطان میرم و این مهمونم که کرواسی زندگی میکنه اولین بارش باشه!!!! قرار بود به جای من داداشم بره اما چون باید میرفت سرکار من رفتم جای قشنگ و جالبی بود اما فقط زمین سفید از نمک بود که کمی هم نم داشت و تو راهی نداشتی جز اینکه راه بری! تقریبا سه ساعت پیاده روی کردیم و چقدر هم عکسای قشنگ از اونجا و ما انداخت!...اما زودتر پیش بینی زمانی مون برگشتیم خونه الانم ناهارو خوردیم و همه یعنی علی، ایوان، مصطفی و حسین پسرخالم که میشه دومادمون تو سالن دراز کشیدن و منم بدم نمیاد یه استراحتی به بدن ورزش نکردم بدم!

حالا قراره بعد از این استراحت برن با پسرخالم سالن فوتسال بازی کنن!!!...میخواست امشب بره اما ما بهش گفتیم بزار فردا صبح برو که هوا روشنه و خیال ما هم راحت تره!!!

جالب قضیه اینجاست که من نگران ادامه سفرشم...امیدوارم همین اندازه که اینجا بهش خوش گذشته بقیه سفرشم عالی باشه!

یادم نره بگم که دیشب اومد خونه پدری من و اونجا کلی همه باهاش حال کردن و خوش گذشت بعدشم آخر شب رفتیم بستنی زدیم...!

من و ترجمه هام تو این اوضاع

یه اشاره ای کردم که یه کار ترجمه قبول کردم!

اون موقع که من اینکارو قبول کردم قرار بود مهمونمون یکشنبه بره حالا که معلوم نیست فردام بره یا نه حس کردم کنسلش کنم برای خودمم بهتره به مسئولمون پیام دادم که یه مسئله ای پیش اومده که نمیرسم این کارو انجام بدم.خواستم زودتر خبر بدم بتونید به کسی دیگه بسپارید! 

مثل روز برام روشن بود زنگ میزنه...اما از اون طرفم برام مسلم بود که قبول نمیکنه...زنگید:"قضیه چی خانوم رحمانی"..."گفته بودم که مهمون دارم قرار بود تا امروز باشه اما انگار فردام رفتنی نیست منم که نمیتونم مهمونو بیرون کنم خواستم زودتر بگم که بدیدش به کسی دیگه!"..."الان مشکلتون زمانه؟!"...."نه مشکلم اینه که معلوم نیست تا کی مهمون داشته باشم نمیتونم کار کنم"..."اتفاقا مشتری گفته من محدودیت زمانی ندارم اگه مترجمتون زمان میخواد من مشکلی ندارم"..."یعنی تا کی"..."اجازه بدید نگاه کنم، تا 23 ام"...."امروز چندم من قاطی کردم"..."16ام"....من شروع به شمارش روزا کردم و گفتم "حالا یعنی هیچ کس نیست بهش کارو بدید؟"..."نه من الان مترجمام مشغولن کسی نیست بسپارم بهش اتفاقا الان پیش پای شما به خانوم تیموری کار سپردم تا آخر هفته، دوتا کار دیگم هست که باید مترجم پیدا کنم!" 

این مکالمه من و مسئول مون بود! و من مجبور شدم قبول کنم!حالا باید بشینم دعا کنم مهمان محترم دوشنبه دیگه سایه شو از سرمون برداره!!!!