لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و زندگی شلوغم!

امروز جمعه ست. از صبح زود بیدار شدم کلاس آنلاین دانشگاه برادر رو حضوری بزنم. نتونستم بخوابم. البته فکرمم مشغول بود؛ مشغول امتحانای برادر و حتی ترم های بعدش! 

قضیه اینه که داداش من تصمیم گرفت بعد از بیست سال دوری از درس برای ارتقا تو شغلش درس بخونه اونم اینترنت و شبکه های گسترده! و من به عنوان خواهری که کمی از ریاضی میدونم و علی به عنوان دامادی که کامپیوترش خوبه قرار شد بهش کمک کنیم. البته الان دیگه رسما ما داریم کلاس ها شو میگذرونیم و خودمون باید تو امتحاناتش شرکت کنیم! 

موندم اگه کلاسا حضوری بشه داداشم میخواد چکار کنه؟! اون موقع که دیگه نمیشه کلاسها رو ضبط کرد و بعدا نگاه کرد. اصلا نمیخوام بهش فکر کنم!

خلاصه که این روزامون اینطوری میگذره. تو این وضعیت من یه ترجمه هم قبول کردم و کلاسهای آرایشگری هم که دیگه قوز بالاقوز شده!

یه وقتایی که خیلی بهم فشار میاد برای اینکه خودم و آروم کنم و از فکر اینکه با وجود کلاسای برادر از زندگی افتادیم دپرس نشم، به خودم میگم زندگی همینه دیگه. همین حضور و غیابها، همین استرسها، همین حل تمرینها، همین موندن از مهمونی ها و سفرهاست! خداییشم تاثیر داره.

امشب خونه برادر همسر شام دعوت شدیم. متاسفانه در اینجا شما نمیتونید شاهد شاخهای درواومده من باشید!


آغاز دوباره ...!

سلام 

شب تون بخیر دوستان جان...!

بعد از یه سال و خورده ای دوباره سروکله من پیدا شد. چقدر فراموش کرده بودم اینجا رو. وقتی پری شب اومدم و از اول شروع کردم به خوندن حرفهای خودم، متوجه شدم چقدر نگارشم دخترونه بوده. هنوز اجازه نداده بودم حس زنانگی وارد کلامم بشه. اما حالا دیگه خیلی اوضاع فرق کرده. البته فوت مصطفی هم بی تاثیر نبود در تغییر همه چیز من!

امروز اومدم که بازم بنویسم از این روزهام، از احساسهای متناقضم اما با زبانی زنانه تر البته زنی که هنوز کودک درونش رو حفظ کرده. 

هنوزم به جمع دو نفره ما نفر سومی اضافه نشده و من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم اگر نگم خوشحالم! تو این مدت رفتم تو کار یادگیری آرایشگری و هنوز دارم کلاسهاش و میگذرونم و احتمالا آخرای امسال آزمونهای تئوری مون شروع بشه. ترجمه خیلی تو زندگیم کم رنگ شد تو این یه سال و خورده ای، البته به جز کتاب رمانی که ترجمه کردم و احتمالا تا آخر امسال به چاپ برسه. یه قالی هم آوردم ببافم تو خونه و هنوز تو فکر یه ایده پولسازم...!

ترجمه میکنم

چند وقتیه که بدجور رفتم تو فکر یه حرکت درآمدزا!

همش دارم فکر میکنم چه کارایی از دستم بر میاد. مثلا میتونم مهندس کنترل کیفیت کارخونه ها باشم چون کارشناسی شیمی کاربردی دارم. یا میتونم با هزار واسطه خودم وارد آموزش و پرورش کنم اما از همه اینا برام بهتر ترجمه ست. من عاشق ترجمه کردنم اما این روزا انقدر ترجمه کم شده که کم کم دارم ناامید میشم. دوست دارم دوباره شروع کنم، درسته درامد زیادی نداره اما هزار تا مزیت داره که میتونم بیخیال اون درامد کمش شم. هزار فکر به ذهنم رسید که خودمو وارد بازار ترجمه کنم. مثلا ثبت نام تو سایتای ترجمه. شانسمو خواستم امتحان کنم اما شرایط شون سخته و من ندارمشون مثلا یکی شون نمره تافل و غیره میخواست که من نداشتم یکی دیگه شون انتظار داشت مترجم از یکی از نرم افزارهای کمک مترجم مثل wordfast و ... استفاده کنه که من تاحالا از اینا استفاده نکردم. خلاصه که این وضعیت سایتاست. حتی رفتم دیوار چند باری اگهی دادم اما چیز زیادی دستمو نگرفت. به دوستم زنگ زدم که اونم بدتر از من بیکار بود.

به هر دری میزنم بسته ست گفتم بیام اینجا از مشکلم بگم شاید یه نفر بین کسایی که این متن و میخونن پیدا بشه که کار ترجمه داشته باشه یا بتونه کمکم کنه.


و من الله التوفیق

قهر قهر تا روز قیامت!

ماجرای ویزیت شدن علی داستان حسین کرد شبستریه!

توضیح اینکه قرار بود که سفرمون سه نفره باشه اما شش نفره شد و توصیف چهار نفره نشستن پشت دویست و شیش به خاطر خودخواهی خواهرای علی آزاردهنده ست!

واقعیت اینه که دلگیر بودم دلگیرتر شدم. و البته متهم تر!

وقتی از سفر شکفت انگیزمون برگشتیم علی عصبانی بود از دست خواهراش که دقیقا تو روزی خواستن برن جهیزیه ببینن که ما میخواستیم بریم. و با اومدنشون نذاشتن علی صندلی شو بده عقب و به بخیه هاش و کمرش استراحت بده باعث شد وقتی برگشتیم حتی سری به پایین و مادر و پدرش نده و مادرش این حرکت علی رو انداخت گردن من که انگار من ازش خواستم این کارو بکنه درصورتی که من بهش گفتم خودتو به مامانت نشون بده بعد بروو بالا!

البته که باید بگم خیلی از اومدن خواهرا و دختر خواهر علی ناراحت شدم چون هم بدون اطلاع قبلی به ما اومدن و هم کاملا بی فکر و خودخواهانه! و باید بگم که تمام مدت رفت و برگشت حتی نگاهشون نکردم! و اخمام براشون باز نشد. چون به خودم حق میدادم توهین شونو با بی محلی جواب بدم. حالا از یکشنبه شب پایین نرفتیم و قصدم ندارم روی خوش به خانواده علی نشون بدم. از روزی که علی عمل کرد دارم ابعاد مختلف و خوف ناک این خاندان را کشف میکنم و میتونم بگم ازشون ناامید شدم!

تموم شو لعنتی

فردا نوبت ویزیت علیه. فقط دلم میخواد دکتر بگه عمل خوب بوده و همه چیز اوکیه و علی بیاد بالا خونه خودمون. خسته ام، خسته ست، خسته ان. دیگه وقتشه برگردیم به شرایط عادی زندگی. به روزهایی که دلم براشون تنگ شده. حالت تهوع دارم از این روزهامون. درسته که باید شکرگذار باشم که مشکل بزرگتری نداریم ولی چون روزهای عادی مون خوب و بدون دغدغه بود حالا سختمه تحمل کردن  روزایی که قبلا تجربه شون نکردم!

سخت تر ازهمه تحمل کردن آدماییه که دوست شون نداری و این برای من جزو سخت ترین امتحانات الهیه.