امروز جمعه ست. از صبح زود بیدار شدم کلاس آنلاین دانشگاه برادر رو حضوری بزنم. نتونستم بخوابم. البته فکرمم مشغول بود؛ مشغول امتحانای برادر و حتی ترم های بعدش!
قضیه اینه که داداش من تصمیم گرفت بعد از بیست سال دوری از درس برای ارتقا تو شغلش درس بخونه اونم اینترنت و شبکه های گسترده! و من به عنوان خواهری که کمی از ریاضی میدونم و علی به عنوان دامادی که کامپیوترش خوبه قرار شد بهش کمک کنیم. البته الان دیگه رسما ما داریم کلاس ها شو میگذرونیم و خودمون باید تو امتحاناتش شرکت کنیم!
موندم اگه کلاسا حضوری بشه داداشم میخواد چکار کنه؟! اون موقع که دیگه نمیشه کلاسها رو ضبط کرد و بعدا نگاه کرد. اصلا نمیخوام بهش فکر کنم!
خلاصه که این روزامون اینطوری میگذره. تو این وضعیت من یه ترجمه هم قبول کردم و کلاسهای آرایشگری هم که دیگه قوز بالاقوز شده!
یه وقتایی که خیلی بهم فشار میاد برای اینکه خودم و آروم کنم و از فکر اینکه با وجود کلاسای برادر از زندگی افتادیم دپرس نشم، به خودم میگم زندگی همینه دیگه. همین حضور و غیابها، همین استرسها، همین حل تمرینها، همین موندن از مهمونی ها و سفرهاست! خداییشم تاثیر داره.
امشب خونه برادر همسر شام دعوت شدیم. متاسفانه در اینجا شما نمیتونید شاهد شاخهای درواومده من باشید!