لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

شب جمعه!

دی ماه داره تموم میشه و من هنوز هستم. 

امروز صبح یه لحظه از ذهنم گذشت یعنی من آخر امروز رو نمیبینم و به نظرم برای لحظه ای این تصور واقعی شد و یه غصه غم انگیزی به دلم نشست. اینکه بیشتر از اینکه از زندگی راضی باشیم ناراضی هستیم اما باز هم مرگ رو دوست نداریم مسئله عجیب و حل نشدنی ایه! 

شاید خنده دار به نظر برسه اما ما بعد از تقریبا هفت سال زندگی مشترک بالاخره مبل خریدیم! شاید الان بگید مگه هنوز خونه های بدون مبل هم وجود دارن؟ بله وجود دارن. و خنده دارتر اینکه اون خونه های بدون مبل وقتی میخوان مبل دار بشن فرشا زیر مبلا میمونن چون نبود فرش و خالی موندن پذیرایی یه چیز تعریف نشده ست! 

بگذریم...

کار ترجمه ام خوب پیش میره. کار سوم و امروز شروع کردم و شاید استارت کار بعدی هم به زودی بخوره اگه مشتری با مترجم به توافق برسه!

هنوز درگیر امتحانات برادریم و من هنوز در رفت و امد به آموزشگاه آرایشگری هستم. غیر از فکر دوستم که تو مدت سه هفته عمه و پدرهمسرش رو از دست داد خداروشکر فکر ناراحت کننده ای تو ذهنم نیست. و این خیلی خوبه

همه چیز و هیچ چیز

من آدم بنویسی نیستم! یعنی فکر میکنم کم اند کسانی که اهل نوشتن و همیشه نوشتن باشند. 

نوشتن حسی میخواهد که در وجود همه نیست. آن عطش ثبت امروز و این لحظه در من کم است. گاهی به سراغم می آید و دیر به دیر. 

تقریبا سه هفته پیش عمه دوستم فوت کرد و چند روز پیش پدر همسرش! 

پدر همسرش را در مراسم عمه اش دیده بودم. مردی مهربان و دوست داشتنی به نظرم آمد. نه دوستم، نه من و نه خودش نمی‌دانست به زودی قلبش خواهد ایستاد! و چقدر مرگ به ما نزدیک است...!

مترجم گوگل ترنسلیت نیست که مفت کار کند!

گفتم قبل از شروع ترجمه اونم تازه ساعت ده شب بیام چند نکته رو بگم!

اول اینکه دوستان عزیز خواهشا تصور اینکه مترجم کار خاصی انجام نمیده و ارزش مالی کارش خیلی کمه رو از سرتون بیرون کنید، بعدم وقتی کاری به مترجم میسپارید دقیقا درباره صفحاتی که قراره ترجمه کنه اطلاعات دقیق بهش بدید چون مترجم همیشه مبنا رو میذاره روی ترجمه کامل مگه اینکه شما اعلام کنید که فلان جا و فلان مبحث ترجمه نشه!

ترجمه اولی که ازدیوار داشتم رو دیروز صبح تموم کردم و به صاحبش پیام دادم که پول رو واریز کنه تا براش کار رو ارسال کنم. پیام داده از فایل ترجمه فیلمی چیزی بگیرید تا من ببینم! گفتم فکر میکنید چی قراره تحویل بگیرید که اینقدر نگرانید! گفت بالاخره اینجا فضای مجازیه باید اعتماد دوطرفه باشم! گفتم من اعتماد داشتم که کارتون رو بدون دریافت نصف هزینه ش اول کار شروع کردم دیگه هیچی نگفت. دوباره پرسید چند صفحه شد؟ گفتم 36 گفت مگه دوازده صفحه نبود؟! گفتم 23 صفحه شما فرستادید. گفت اولش آره بعدش گفتم 12 صفحه!!! 

من وسط آموزشگاه داشتم با مشتری چونه میزدم سر کاری که پدرمو درآورده بود. حالا داشت میگفت گفته بود که فهرست رو نمیخواد در صورتی که دقیقا اعلام نکرده بود فقط یه بار به من پیام داد که دوازده صفحه کار رو تا فردا میتونم تموم کنم یا نه که گفتم نه و اونم گفت باشه همون سه شنبه و من فکر کردم منظورش اینه که دوازده صفحه رو برای فردا میخواد و بقیه شو برای سه شنبه. و حتی مدعی بود که من گفته بودم ترجمه قسمت فهرست رو از دوستام میگیرم در صورتی که اصلا اشاره ای به این موضوع نکرده بود. تا ظهر من با آقا کلنجار رفتم. 

تا بالاخره یه جوری باهم کنار اومدیم اما خستگی کار به تنم موند. مجبور شدم قسمت فهرست که اینهمه براش زحمت کشیده بودم رو حذف کنم و عوضش روش محاسبه هزینه رو تغییر دادم تا کمی از ضررم جبران بشه!

این چیزای ترجمه حال آدم و میگیره البته میدونم این مشکل همه شغلهاست...!

آسمان

امروز هم داره تموم میشه و من هنوز مجدانه ننشستم پایه ترجمه! تا ظهرکه آموزشگاه بودم بعدشم که ناهار خوردیم و خوابیدیم. الان بیدار شدم و هنوز مغزم آپ تو دیت نشده. 

هوا خیلی خوب و بهاریه. سرماش به اندازه دی ماه  نیست. مثل سرمای آخرای اسفند میمونه. برف که ندیدیم هیچ حتی بارونشم خیلی سراغ ما نیومد. اما آسمون خیلی قشنگ میشه این روزا. یه پیج تو اینستا زدم و از آسمون خونه مون از پنجره آشپزخونه عکس میگیرم و میذارم اونجا. جالبه که حتی یه دونه فالوئر ندارم اما خیلی دوسش دارم چیزیه که حال مو خوب میکنه. مدتها قبل من تو گوشیم پر بود از عکسهای آسمون که بیشتر البته شامل غروب خورشید میشد و همیشه دوست داشتم اونا رو تو یه جایی به اشتراک بزارم برای همین تصمیم گرفتم یه پیج درست کنم. 

بگذریم...

خیلی ترجمه دارم برم به کارام برسم

سلام به ترجمه

آخر شبه... 

دو تا ترجمه دست گرفتم. ترجمه هایی که باید تا یک هفته دیگه تحویل شون بدم. باید قبل از شروع امتحانات داداشم تمومشون کنم. چون شنبه هفته آینده که استارت امتحانا زده بشه دیگه وقتی برای ترجمه نمیمونه! همین الانشم گاهی برای خودم سواله که چرا تو این هیری ویری کار قبول کردم. خودم مرض دارم. رفتم تو دیوار آگهی گذاشتم حالا باید مسئولیت پذیرش کارم و به گردن بگیرم و مثل یه دختر خوب تمومشون کنم و بفرستم برن. فردا کلاس شینیون دارم. اما بعدازظهرم خالیه. باید یه سر خونه بابام اینا برم. یکم تعمیرات دارن و من اصلا کمکی نکردم تو این یه هفته بهشون و تازه باید لپ تاپ حسن و ببرم بهش بدم. امید ندارم فردا هم ترجمه اول و تموم کنم. بس که کوفته! اندازه بیست صفحه فقط فهرست داره اونم چه فهرست مزخرفی! یادآور بشم که ترجمه اولم درباره معماریه و ترجمه دومم درباره حسابداری!


راستی دیشب خونه برادر همسر بسیار خوش گذشت. فسنجون خوشمزه ای خوردیم و دورهمی خوبی داشتیم. اگرچه زیاد رابطه این برادر با خانواده صمیمانه نیست اما فکر میکنم یکی از مهمترین دلایل دعوت شدن به این مهمانی ضامن شدن علی و دامادشون برای برادر بزرگتر بود و اونم احتمالا خواسته نشون بده با کیا دوسته و اگه کسی بهش لطفی بکنه اونم سعی در جبران داره! البته بار اول علی نیست که داره ضمانت برادرشو میکنه اما بار اولیه که رسما برادر شام خونه شون دعوت مون کرد.