لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

خدایا باش...

داشتم فکر میکردم اونایی که به خدا اعتقاد ندارن وقتی به مشکلی برمیخورن که هیچکاری از دستشون برنمیاد چکار میکنن؟ به کی پناه میبرن؟ از کی کمک میخوان؟ وقتی از همه آدمها و وسیله های دنیا ناامید شدن دقیقا چکار میکنن؟

اختلال خواب خواهرم زندگی شو مختل کرد. به شدت دچار تپش قلب و اضطراب شده و به قول خودش اصلا یه زندگی عادی نداره. کاملا فکر من و مشغول کرده اما هیچکاری از دستم برنمیاد. واقعا خسته ام. نمیدونم چکار میتونم براش بکنم؟ دلم میخواد مشکلش به من منتقل بشه. حاضرم هر کاری تکرارمیکنم هر کاری که لازم باشه انجام بدم تا  او دوباره ریتم طبیعی خوابش برگرده. همینجاست که میرسم به این سوال که منی که به خدا اعتقاد دارم از شدت ناامیدی دارم از هم میپاشم اونایی که حتی خدا رو هم ندارن چطوری با ناتوانایی های بشر کنار میان؟!


خدایا هستی؟ میشنوی؟ اهمیت میدی؟ ای کاش بیشتر بهت ایمان داشتم. ای کاش خواهرم قویتر بود. ای کاش خودم قویتر بودم. ای کاش...

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!

چندوقتیه که خیلی اعصاب درست و حسابی ندارم. سعی میکنم خوب باشم، مثبت فکر کنم و روی خودم کار کنم اما موفقیت چندانی کسب نکردم!

بعد از فوت مهرداد میناوند و علی انصاریان خیلی حالم بد شد هر چند سعی کردم زود خودم و از اون حال افسردگی خارج کنم چون به انرژی م برای اتفاقات اطراف زندگی خودم نیاز داشتم. بعد از اون روزا به این نتیجه رسیدم تا اونجا که آدم میتونه باید از طول غم هاش کم کنه وبه طول شادی هاش اضافه کنه. البته اینکه وقتی دقیقا وسط یه غصه بزرگی چطوری خلاف حال و شرایط سخت پیش بری یه مسئله دیگه ست که هنوز نمیتونم ادعایی درباره ش کنم. 

چند روزی هست که خواهر کوچک نمیتونه بخوابه. بدون دلیل روشنی دچار اختلال خواب شده و دیشب که من شام دعوت کردم خانواده مو و متوجه عمق ماجرا شدم بعد از رفتن همه کلی گریه کردم و تا ساعت چهار خوابم نمیبرد. هرچند تا یه جاییش تعمدی بود اما از یه جایی به بعد دیگه انگار خوابم پریده بود. خلاصه که دیشب به این نتیجه رسیدم که آدمها فقط بلدن نصیحت کنن اما وقت عمل خودشون که میرسه هیچ غلطی نمیتونن بکنن. مثلا من به خواهرم توصیه میکردم سعی کن استرس و از خودت دور کنی و آروم باشی اما دیشب من نمیتونستم خودم برای خودم این کار رو بکنم و کنترلی روی سرازیر شدن اشکهام نداشتم. هیچی آرومم نمیکرد. قبلترها یعنی خیلی قبلترها تو این مواقع خوندن آیت الکرسی خیلی آرومم میکرد اما دیشب به طرز خوفناکی به این نتیجه رسیدم که اونم بهم کمکی نمیکنه و این من و خیلی ترسوند. 

رفتم تو استوری اینستاگرامم نوشتم:

داری برایم به خدایی تبدیل میشوی که هر بار شرایط سخت تری را ایجاد میکند تا نشان دهد میتواند اوضاع بدتر هم باشد و چقدر این خدا ترسناک است.... نه!... خدای من باید مهربان تر از این حرفها باشد

و به جا رفتم تا بخوابم! 

من یک مترجم هستم...!

چند وقتیه که دارم فکر میکنم من خیلی بلاتکلیفم. نمیدونم دقیقا میخوام چکار کنم. مدتیه دنبال کسب درآمدم اما نمیدونم از چه راهی وارد بشم که بعدا پشیمونم نشم. ترجمه رو که شروع کردم خیلی جدی نبودم درباره ش. بعد رفتم سراغ خیاطی اما اونقدر پیش نگرفتمش که بتونم ازش کسب درآمد کنم. اما وقتی میخواستم کلاسای آرایشگری مو شروع کنم با هدف پول درآوردن شروعش کردم. شروعش کردم اما حالا که داره تموم میشه مطمئن نیستم که بخوام از این طریق وارد بازار کار بشم. به هزار و یک دلیل به این نتیجه رسیدم که من آدمش نیستم. قلبا دوست ندارم عروس کار شم،  دوست ندارم شینیون کار شم. دوست ندارم وارد این بازار شلوغ و پردرآمد بشم. یه وقتایی فکر میکنم که اصلا مهم نیست من چی دوست دارم مهم اینکه دوست دارم دستم تو جیب خودم باشه. دوست دارم بدون نیاز به کسی احتیاجات خودم و برآورده کنم و یه وقتایی هم میگم اگه کارم و دوست نداشته باشم خیلی توش دووم نمیارم. 

اما قاطعانه میتونم بگم ترجمه رو دوست دارم. با اینکه اصلا بازار پولسازی نیست اما به شدت دوست داشتنیه و قابل احترام. وقتی تو آرایشگری همه به خاطر پولی که درمیاری بهت احترام میذارن، دیدم که میگم. اما با همه پولساز بودنش کار سطح پایینیه. قصد ندارم آرایشگرها رو زیرسوال ببرم. اگه اونام کارشونو دوست داشته باشن دیگه من کی باشم که اون کار رو سطح پایین بدونم یا نه. ذهن من تا امروز اینطور درباره کارهایی مثل آرایشگری و خیاطی شکل گرفته. اما درباره ترجمه؛ به هر کسی میگم من ترجمه میکنم چنان محترمانه نگام میکنن که چقدر کارم خاصه، جوری که لذت میبرم. مهارتی دارم که عموم مردم در خودشون نمیبینن بهش برسن. این برای من مهمتره. همیشه هم به همه گفتم ترجمه پول توش نیست. اما باز هم تغییری تو نگاه مردم ایجاد نشده. 

گاهی به خودم میگم وقتی دوره های آرایشگری م تموم بشه دیگه خیلی خرج و برج ندارم و میتونم با همین ترجمه زندگی خودم و بچرخونم. و حتی شاغل به حساب بیام. همینقدر برام کافیه...

فقط ای کاش دور بودم از همه فامیل...به خصوص فامیل علی چون خواسته ناخواسته خیلی روی ذهنیت آدم تاثیرگذارن!

تو اتوبوس نشستم و دارم میرم خونه مامانم. بالاخره تعمیرات خونه شون تموم شده و وقت تمیزکاری رسیده. بعدازظهرم کلاس میکاپ دارم اما نمیرسم برم. ترجمه رو دیگه نگم! دیروز که از صبح تا غروب آموزشگاه بودم و نتونستم درست بشینم پاش، امروزم که اینجوری!!!

تازه آدمم نمیشم تا دیروقت نشسته بودم پای سیستم و کلی وقتم و با سریالای تکراری حروم کردم! این اخلاق بده کنه، اگه از یه سریال یا فیلمی خوشم بیاد سیصد بار می‌بینمش. قبلاً غرور و تعصب و شهرزاد ۱ بود، حالا شده ی سریال ترکیه ای!باید بگم که من اهل دیدن سریال های ترکیه ای نیستم و به جز این یه دونه تا حالا و البته سریال نفوذی هیچ وقت پای سریالای آبکی ترکیه ای نمیشینم. البته این دوتا مثل بقیه سریالاشون آبکی و پر از روابط مثلثی و مربعی نیست. 

خلاصه که توضیحش ساده نیست که چرا من گاهی سه پیچ یه سریال میشم! 

دیشب با علی سر یه موضوع کوچیک بحثم شد و حالا نمی‌دونم ناهار بهش بگم بیاد خونه مامانم یا نه. چون اصلا نمی‌دونم وضعیت خونه شون در چه حده. 


نیمه شب های من

ساعت از دو نیمه شب گذشته و من هئوز اینجام. علی خوابیده و من تا الان داشتم ترجمه میکردم. امروز یه ترجمه دیگه به لیست کارهام اضافه شد که باید تا نهایتا پنجم تحویل بدم! یه کار حسابداری دیگه ست اما نمیدونم چرا سروکله مارکس توشه! یکم فلسفیه انگار. خلاصه که این روزا سرم شلوغه. و حس خوبی دارم از این سرشلوغی. حس زنده بودن. حس مفید بودن. حس بلد بودن؛ بلد باشی چطوری از زمانت استفاده کنی. فقط جای یه چیزی رو شدیدا تو زندگیم خالی احساس میکنم و اون ورزشه.

نگفته بودم ورزش میکنم. ورزش کردم من متعلق به دوران نبودنم اینجاست. تقریبا از دو سال و خورده ای پیش ورزش کردن رو تو خونه شروع کردم. نیم ساعت ورزش سنگین 21days fix. نمیدونم اسمش و شنیدید یا نه. اما واقعا سنگین و نفس گیره. اما کاملا ادامه ش ندادم تو این دو سال. یه مدتی خوب پیش میرفتم دوباره ول میکردم. کلا تا الان همینطوری پیش رفته. الانم که دو ماهی میشه گذاشتمش زمین. بعد از رنگ کردن خونه و شروع دانشگاه داداش دیگه نرفتم سمتش. دلم براش تنگ شده . میخوام دوباره شروعش کنم. وقتی ورزش میکنم احساس بهتری نسبت به خودم دارم. مخصوصا که وقتی همه بهم میگن تو که احتیاجی به ورزش نداری. یا من اگه جای تو بودم و این هیکل و داشتم هیچ وقت ورزش نمیکردم! خوب اونا تو شکم و پهلو چربی دارن و فکر میکنن تنها دلیل ورزش همین چربی هاست و چون من ندارم نیازی ندارم. نمیدونم شایدم همین حرفا به تنبلی م اضافه کرده و هی شروع دوباره ش و به تعویق میندازم!


راستی خیلی وقته کتاب آناکارنینا رو شروع کردم اما به هزارو یک دلیل هنوز به نصفم نرسیده...!