لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

سفر ما

با وجود اینکه آسمون به شدت ابری بود و به شدت احتمال بارش میرفت...تصمیم گرفتیم از خونه بزنیم بیرون و یه عصرونه ساده در گوشه ای از طبیعت نداشته !!! این شهر بخوریم

اولویه درست کردم البته فقط سیب زمینی داشت و تخم مرغ با سس قاطی کردم...چای تو فلاسک ریختم... یکم آجیل و تخمه و قند و استکان و نمک

راه افتادیم قرار شد نون ساندویچ رو سر راه بگیریم که وسط راه یادمون افتاد مجبور شدیم برگردیم!...هر لحظه منتظر بودیم بباره تا برگردیم اما باید از همینجا تشکر کنم از آسمون چون نهایت همکاری رو باهامون داشت!

خلاصه که هرچی میرفتیم یه درخت درست و درمون نمیدیدیم وایسیم رفتیم سمت کهک...اونورا یکم پایین تر یه امام زاده بود که حتی اسمشم نمیدونستیم فک کردیم همون جا فعلا خوبه تا ببینیم چی میشه!...نشستیم من اومدم اولویه رو بریزم تو نون ساندویچ دیدم نه قاشقی آوردیم نه چنگالی نه حتی چاقویی! با هر زور و ضربی بود ساندویچ رو خوردیم! اما از چیزایی که بردیم و خریدیم هیچی نخوردیم جز چایی و البته سیگار!!!...به علی میگفتم باید یه پیام برای ایوان بزارم چند تا چیز بارش کنم که دوباره فیل تو یاد هندوستون کرده!!!

سفر دونفره، کوتاه، مختصر و مفیدی بود

احساسات متناقض من

هنوز روز نصف نشده من احساسای متفاوتی دارم!

دیدن یه ماهی مرده روز زمین!!!

شنیدن خبر سقوط یه هلی کوپتر اورژانس تو شیراز

خواب یه عالمه ماهی بزرگ و وحشتناک که تو همه جای شهر رو هوا شناورن و من از ترشون نمیتونم پنجره ها رو وا کنم

(همین الان علی اومد سیستمو ازم بگیره چنان با آرنجش کوبید به زیر چشم راستم که یه لحظه مغزم تیرکشید!) البته حواسش نبود


چی داشتم میگفتم!!!

آره وقتی داشتم به اکواریوم مون نگاه میکردم دیدم یه دونه ماهی قرمز تو آبه خیلی تعجب کردم گفتم وا مگه دوتا نبودن پس اون یکی کو؟! فک کردم شاید علی مث اون یکی که تو آب مرده بود درش اورده و انداخته دور ولی علی گفت مگه نیست؟!...گفتم نه و یه دفه نگام افتاد به بیرون از آکواریوم روی زمین معلوم بود بیچاره خیلی وقته مرده! جیگرم کباب شد×

وقتی عکس اون مجروح و پرستارایی رو دیدم که داشتن به سمت هلی کوپتر میرفتم تا مجروح رو به بیمارستان برسونن حس خیلی بدی بهم دست داد... کدوم از اونا فکر میکرد یه ساعت بعد تو این دنیا نباشه...واقعا ترسناکه مردن

و اون خواب عجیب....

الان دقیقا نمیدونم چه حسی داشته باشم.... 

من و پیری!!!

به سرعت پنج روز از سال جدید گذشت!...بچه تر که بودم گذر زمان اصلا احساس نمیشد اما الان حس میکنم مثل برق و باد واقعا مثل چشم به هم زدن داره روزامون میگذره!...دیشب داشتم فکر میکردم چقدر دوست ندارم پیر شم...فکر اینکه بشم یه زن 60، 70 ساله حالمو بد میکنه...فک کنم خیلیا حاضر نیستن از این دوران جوونی بگذرن!

یادم میاد روزایی رو که وقتی به مثلا 25 سالگیم فکر میکردم به حدی ازم دور بود که اصلا باورم نمیشد به این سن برسم حالا دارم بیست و هشت ساله میشم...روزای نزدیک روز تولدم خیلی ساله دیگه برام خوشحال کننده نیست تقریبا از بیست و یک سالگی دیگه لذت نبردم از بزرگ شدنم!


راستی برای سلامتی استاد شجریان هم دعا کنیم

زندگی شیرین میشود

پایان شب سیه سپید است!

آشتی کردیم!...یعنی یه جورایی چاره ای نیست وقتی ازدواج میکنی باید بگذری! مواقعی که علی میدونه مقصرنیست که هیچ اون وقتام که میدونه مقصره بازم عذرخواهی نمیکنه خیلی این اخلاقش بده!

حالا دیگه گفتن این حرفا بی فایده ست...

بالاخره ترجمه م تموم شد...خلاص شدم دیگه تقریبا حالم داشت بد میشد!

دیگه تا آخر عید کار نمیگیرم

نمک زندگی ادامه دارد!

گفته بودم آدم قدی ام اما نگفته بودم که آدمی نیستم که تو حالت قهر بمونم...ترجیح میدم سروته این قضایا زود هم بیاد!

میدونم این دو تا خصوصیت متناقضن اما من واقعا اینجوریم!

درسته که از دیروز غروب در حالت قهر به سر میبرم فقط چون دوست ندارم کوتاه بیام...اما حوصله این حالت خونه رو هم ندارم! یه سکوت مسخره که انگار همه وسایل خونه اخم کردن!

الان رو تخت نشستم درو بستم و مثلا دارم ترجمه میکنم!!!!!... بدم نمیاد ببینم ته این قهر به کجا میرسه اما میدونم به خود علی باشه میتونه تا مدتها تو این حالت بمونه! اما خوب گاهی با خودم فکر میکنم ارزش زندگی مون بیشتر از این حرفاست که بخوایم با این قهرا حرومش کنیم! البته من شعار زیاد میدم :)

خلاصه که قهرم عالمی داره... گاهی انقدر اوضاع زندگی خوب پیش میره که یادم میره من و علی وقت قهرا چه جوری هستیم! الانم یادم رفته وقت آشتی اوضاع خونه چه جوریه؟!

بریم سر ترجمه...فردا ظهر باید کارو تحویل بدم هنوز هشت صفحه ش مونده!