لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

روز زن روز من...

امروز یازدهم فروردینه...روز من!

ولی من کلا عادت کردم تو زندگی با علی انتظار خاص بودن این روزا رو نداشته باشم چون با کسی زندگی میکنم که اعتقادی به این روزای خاص با اسامی خاص نداره: روز زن، روز مرد، روز تولد، سالگرد ازدواج!!!!

نمیدونم شایدم چون جیبش خالیه اینجوری میگه هرچی که هست برای من امروز مثل بقیه روزاست! اما مسلما از حق خودم بگذرم نمیتونم از حق مادرم و مادر شوهرم!!! بگذرم...

تصمیم دارم برای تولدش سورپرایزش کنم...احتمالا این کار من برگشتی نداره اما من دنبال برگشتش نیستم این مرد اینقدر برای من ارزش داره که بعد از سه سال دلم بخواد با چیزی که دوس داره داشته باشه غافلگیرش کنم!

اما تا شش خرداد خیلی مونده

یک پیاده روی دلچسب

نوشتن با گوشی سخته! اما چون الان سیستم دست علی ه مجبورم فعلا با این کنار بیام!

ماجرای پیاده روی دیروز تا خونه مامانم از اونجا شروع شد که من الکی رو هوا به علی پیشنهاد دادم راه بیوفتیم پیاده بریم خونه مامانم علی ام قبول کرد. با اتفاقاتی که افتاد!!!! ساعت ده دقیقه به پنج راه افتادیم. نم نم بارون بدجور هوا رو دو نفره کرده بود ولی به خاطر همون اتفاقاتی که معلومه چیه! علی دو متر از من جلوتر میرفت! اصلا اولش پشیمون شد فقط به این خاطر که من از دیدن شلوار کثیفش که میخواست بپوشه تعجب کردم و با صدای یکم بلند و البته کمی عصبانی پرسیدم با این شلوار میخوای بیای!!! علی ام که اصصصصلا جنبه صدای بلند نداره رفت تو فکرو سکوت و اینا تهشم گفت نریم...گفتم بمونیم خونه من تورو با این قیافه ببینم؟!ترجیح میدم تنها راه بیوفتم برم ولی تو خونه نمونم هیچی دیگه اینجوری شد که ما بالاخره با تریپ قهر راه افتادیم!!!!(کلا ما زیاد با هم قهر میکنیم!)

خلاصه تو راه دیدم هندزفری که نیاوردم علی ام حرف نمیزنه زنگ زدم منصور یه پنج دقیقه ای باهاش حرفیدم...اما راه یه ذره دو ذره نبود که شاید بیشتر از ده کیلومتر راه بود دغ (املاش درسته؟!) میکردم اینجوری!!!چندباری ام گفتم با این تریپ تو تاکسی بگیریم بهتره...اونم لج کرد که یا برمیگردیم یا پیاده میریم!!!منم گفتم تو که خیلی دلت میخواد برگردی ولی من نمیخوام.

آخ چقدر نوشتن با لپ تاپ خوبه!!!

خلاصه که منم اول به خاطر خودم بعدم به این خاطر که یکم احساس تقصیر میکردم سعی کردم جو  رو عوض کنم آخرم موفق شدم و علی راه اومد...البته چاره ای هم نداشت...

بارون قطع که نشد هیچ تندترم شد و این حال پیاده روی رو خیلی بهترم میکرد! اتوبان خیلی شلوغ بود خیییلی و ما اون طرفی پیاده روی میکردیم که مخالف جهت ماشینا بود واسه همین خیلیا یه خانوم و آقا رو دیدن که دارن از کنار جاده میرن و شاید براشون جالب بوده باشه شایدم با خودشون فکر کردن که از اینا دیوانه ترم هست؟!

اولش من چادر داشتم اما تازه وارد مسیر اتوبان شده بودیم که درآوردم انداختم رو کیفم! راحت شدم ازش...من کلا با چادر مشکل دارم...بگذریم

خیلی دلم میخواد با جزئیات اتفاقای وسط راه رو توضیح بدم اما نمیشه شاید حوصله سر بر شه....همینقدر بگم که وسط راه علی منو ناراحت کرد و حالا نوبت من بود که قهر کنم!!! (گفتم که ما زیاد قهر میکنیم) تو همون موقع ها علی گوشیشو دراورد و در حالی که من از روی جدول درحال رفتن بودم یه سلفی از جفتمون گرفت البته به خیال اینکه من نفهمیدم چون پشتم بهش بوده اما من زرنگ تر این حرفام!

اما در کل پیاده روی خوبی بود آخرای راه علی دل منو به دست آورد و دوباره زندگی شیرین شد اما دیگه تقریبا جفتمون به ته ته ته انرژی مون رسیده بودیم...

تجربه خیلی قشنگی بود و من با اینکه بعد از دو ساعت و بیست دقیقه پیاده روی خیس و گلی و خسته و داغون رسیدم خونه مامانم و بیشتر راهم با علی قهر بودم یعنی با هم قهر بودیم اما خییییییییییلی بهم خوش گذشت و وقتی علی ازم پرسید پشیمون شدی با من اومدی پیاده روی؟ گفتم نه اصلا و واقعنم اون دلخوری ها هیچی از جذابیت ماجرا کم نکرد


وای چقد طولانی شد

مقدمه ای بر پیاده روی تا خونه مامانم

یادم باشه حتما فردا یعنی امروز وقتی بیدار شدم ماجرای پیاده روی تا خونه مامانمو تعریف کنم!

الان خیلی خسته ام همه بدنم درد میکنه

روزهای آخر دوران نامزدی

الان داشتم دفتر خاطراتمو مرور میکردم!

روزای قبل از عروسی

دوران نامزدی

روزایی که قرار بود عروسی مون بیست و سه اردیبشهت باشه اما به خاطر فوت عموی علی یه هفته قبل از عروسی به بیست و شش خرداد موکول شد!

کلا دو سه ماه آخر نامزدیم خیلی روزای خاصی بودن!

تصادف مامانم اینا که خییییییییییییییلی بد بود....روزایی که دو روز از عروسی خواهرم گذشته بود و من تقریبا تنهایی باید از پس مراقبت از مامان و خواهر کوچیکه بر میومدم...از حق نگذریم دو تا خواهر بزرگم خیلی کمکم کردن هر کدوم چند روز اومدن موندن اما مصادف شدن اون تصادف با عید یعنی یه یه هفته قبل از عید همه کارارو دوبرابر میکرد!

تقریبا با تموم شدن فروردین اوضاع بهتر شد... تا اینکه خواستیم خودمونو واسه روز عروسی اماده کنیم که عموی علی مریض شد ... همه تو دلشون مطمئن بودن این بنده خدا عمرش به دنیا نیست اماانگاه همه دعا میکردن تا بعد از عروسی دووم بیاره که نیاورد و روزی که خبر فوتش رو علی بهم داد باید اعتراف کنم حالم بهتر شد چون چند روزی بود که خیلی سعی میکردم مثبت فکر کنم اما اوضاع برعکس فکر مثبت من میگذشت و این خیلی روزای وحشتناکی برام درست کرده بود...اون روز انگار بار یه مسئولیتی رو از رو دوشم برداشتن!

خلاصه که با خوندن دفتر خاطراتم همه اون روزا برام زنده شد!

شب کوک بددددددددد

من قبول ندارم!

به نظر من تو مسابقه امشب شب کوک محمد رضوان خییییییییییییییییییییلی بهتر از مصطفی مهدی خوند

اینا برچه مبنایی رای میدن آخه؟!!!

اجرای تک نفره مصطفی مهدی که خیلی معمولی بود یه جاهایی ام اصلا نفس کم میاورد یا متن یادش میرفت 

تو اجرای دو نفرم که محمد رضوان سه برابر مصطفی مهدی خوند و خیلی هم بهتر خوند...چرا باید مصطفی مهدی رای بیاره؟!!!


آقا من اعتراضمو به کی بگم؟!!!!