لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

نمک زندگی!

در حال حاضر در دوران قهر با علی قرار دارم!!!

امروز قرار بود با خواهر و برادرای من بریم خونه خاله، عمه، عمو و دایی من...از اولشم علی خیلی موافق نبود اما واسه اینکه به قولی حرف منوچهر داداشم شهید نشه!!! قبول کرد...نمیدونم چرا از صبح یه چیزی بهم میگفت امروز همه پشیمون میشن از باهم عید دیدنی رفتن! دقیقنم همینجور شد... تازه رسیدیم خونه مامانم که دیدیم خواهر بزرگ شاکیه به یه دلیل واهی...کلا ما خانوادتا همه چیزو سخت میگیریم!...بالاخره با هر مسخره بازی ای بود رفتیم گشتیم آخرای کار بود که گفتیم بریم خونه یکی از دوستای خانوادگی مون...علی اصـــــــــــــــــــــــــلا تمایلی نداشت بیاد...یه بهانه های واهی ای میاورد که آدم شاخ درمیاورد منم از حرصم گفتم بهانه نیار نمیخوای بیای بگو نمیام این حرفا همش بهانه ست!...تو راه رفتیم یه سر خونه خواهر بزرگ به علی پیشنهاد شد اینجا بمونه تا ما بریم بیایم اونم از خدا خواسته قبول کرد!!!!!! من از همون تو ماشین از دست علی عصبانی بودم درستش میشه از وقتی رفتیم خونه عمه کوچیکم نمیدونم چرا اونجا همش اخم کرده بود!!!...خلاصه اینکه اینجوری شد که من الان در حالت قهر به سر میبرم...

الانم کلی ترجمه دارم معلوم نیست تا ساعت چند باید بیدار بمونم!

سلام

سال جدیدتون پر از اتفاقای قشنگ و بی نظیر


روز آخر سال

روز آخر سال!

بچه تر که بودم این روزا برای یه معنای دیگه داشت...اصلا یه حال دیگه بود.

هیچ دغدغه ای نبود که اذیتم کنه...هیچ مسئولیتی به گردنم نبود که از یادم ببره لذت روزای آخر سالو

بچه تر که بودم فک میکردم تا ابد تو دهه هفتاد میمونیم...شاید چون شمردن بلد نبودم! هرچی که بود روزای نزدیک عید روزای خاصی بودن!

الانم هستن الانم تا بهمن شروع میشه بوی عید میاد...الانم ته دلم اون حسا هست اما انقدر دغدغه ذهنی دارم که نمیتونم از این حسا لذت ببرم

باید قبول کنم بزرگ شدم و زندگی روی دیگشو نشونم داده!

باید سعی کنم از این روزام هم لذت ببرم

بگذریم

امروز یه خونه تکونی کوچیک دارم...همه کارامو گذاشتم امروز! تازه هیچی هفت سینمو ندارم...علی هنوز خوابه و صدای سماور داره اعلام میکنه که به جوشیدن نزدیک میشه!

چقدر امروز کار دارم!

من و شمع انداختن

تا حالا قیافه خودمو سبز ندیده بودم!

امروز وقت آرایشگاه داشتم وقتی میرفتم خیلی مطمئن نبودم دقیقا چی از آرایشگر میخوام!!!!

کار اصلیم ابرو بود اما خیلی دلم میخواست یه اصلاح کامل کنم برای همین از آرایشگره که میشه دختر دایی علی پرسیدم بند بردارم دم عیدی صورت جوش نمیزنه؟ آخه واسه عقدم یه بار این کارو کردم تا مدتها جوشا دست از سرم برنمیداشتن...گفت شمع بنداز خیلی تمیز میکنه ... ولی من استرس داشتم دم عیدی زشت نشم اما از طرفی واقعا چاره ای دیگه نداشتم...گفتم باشه ریسک میکنیم نهایتش جوش میزنیم دیگه!

خلاصه که وقتی اون مایع غلیظ و خیلی داغ و سبز رنگ رو گذاشت رو صورتم برام خیلی کار عجیب و جالبی اومد...مسخره ست اما اولین بار بود که میخواستم این کارو بکنم و نمیدونستم مرحله بعد چیه...

وقتی همه صورتمو از اون مایع ها زد بیشتر از پنج دقیقه رو صورتم موند و من مثل یه مجسمه شده بودم! اومد برای مرحله دوم به شاگردش گفت خودم برمیدارم شاید فکر کرد من الان جیغ ویغ میکنم عاصی میشه!!!

شروع کردم تیکه اولو برداشت گفت هنوز شله!!!! اما من فهمیدم چه زجری در انتظارمه

رفت و یه مدت کوتاه دیگه برگشت...شروع کرد همه تلاشمو کردم که اصلا واکنشی نداشته باشم و بسیار هم موفق بودم... با اینکه با همه قدرت میکند تا به قول خودش کامل و تمیز برداره موهای صورتمو اما من فقط یه بار  وقتی یه تیکه بزرگ کند و یه دفه هم این کارو کرد صدام در اومد اونم نه زیاد دیگه هیچی نگفتم ....رسما شاخ دراورده بود...گفت ماشالا به این طاقت! یکی از مشتری هاشم که کلی تو نخ شمع انداختن بود بهم گفت رفتی خونه واسه خودت اسفند دود کن!!!

خلاصه که کند و پنبه الکلی زد! تقریبا صورتم درحال آتیش گرفتن بود وقتی گفت خیلی طاقت داری گفتم یه عالمه جیغ دارم الان !!! واقعا الان برام سواله چجوری طاقت اوردم

تا الان که به ریسکش می ارزید ...صورتم باز شده اصلا...مدتها بود انقدر از چهره خودم راضی نبودم!!!

غر دارم

اشتباهه دو روز مونده به عید کار قبول کنی و یه عالمه کار داشته باشی!!!

این کار فلسفه خیلیش مونده! تمیز کردن خونه مونده...یه خورده خرید برای خونه مونده...هفت سینم آماده نیست... امروزم داریم برای زن داداشم عیدی میبریم...یعنی یه چیز به هم وری شده ناجور!

بد تر از همه اینکه دو سه روز اول عیدم که اصلا نمیشه ترجمه کرد یا مهمونی هستیم یا مهمون میاد! خدایا چه کنم


راحت شدم یه کم غر زدم