لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

نهایت بی حوصلگی

امشب از اون شباست که تو مود هیچی نیستم! شاید به خاطر خواب بعدازظهرمه با اینکه خیلی چسبید ولی الان احساس کسالت میکنم علی ام پاشده رفته با دوستش ماشین ببینه معلوم نیست کی بیاد!!! 

تو این روزا من چقدر به این ور و اون ور میخورم امروز قبل از خواب اومدم لباس بزارم جالباسی چنان آرنجم خورد به در که تا نیم ساعت از دردش خوابم که نمیبرد هیچ همشم میخندیدم انقدر درد داشت الانم جاش کبود شده! دوباره الان همون نواحی خورد به لبه کشو!!! اینا چیه دارم مینویسم من؟!!! همش از سر بیکاری و بی حوصلگی به خدا!

باید بشینم کار یه قرن پیش علی رو که ترجمه کردم ویرایش کنم حس اونم ندارم آخه!

یه دورهمی باحال

یه نیم ساعتی میشه از خونه دوستم لیلا اومدم!

بعد از مدتها امروز بالاخره جور شد همدیگرو ببینیم. ما سه نفریم و هراز چندگاهی دور هم جمع میشیم فکر کنم یه بار درباره این موضوع صحبت کردم...خلاصه که امروز با اینکه خسته از سیزده به در دیروز بودم اما به شوق دیدن دوستام پاشدم برای علی و خودم ناهار گذاشتم ناهارشو دادم و رفتم... با اینکه این دونفر از خیلی جهات با من فرق دارن اما گاهی دلتنگشون میشم! اینو کسی میگه که به سختی به این موضوع اعتراف میکنه اما کلا بودن باهاشون گاهی واقعا میچسبه...خدا خیر بده مادرشوهرو تا دید من نیستم خونه به علی گفت شام بیاید پایین شاید بیشتر به خاطر پسرش گفته باشه اما به نفع منم شد!


الانم یه فایل از موسسه رسیده که دارم دانلود میکنم ببینم میتونم تا فردا غروب تحویل بدم یا نه...

سیزده به در

همین الان از سیزده به در اومدیم خونه...!

به حد مرگ خستم و دلم میخواد تا فردا غروب بخوابم ولی علی فردا بعدازظهریه باید پاشم ناهار بزارم

سیزده به در امسالم گذشت وخیلی خیلی خوب گذشت.خداروشکر امیدوارم به همه خوش گذشته باشه و امسال بیشتر سالای قبل هوای طبیعتو داشته بوده باشیم!!!!

دوازده به در

سکوت دلپذیری تو خونه حکم فرماست...

هرچند دغدغه هایی هست که یه خورده این آرامشو تحت الشعاع قرار میده اما ظاهرا همه چی آرومه و امیدوارم این آرامش ادامه پیدا کنه.

هنوز ناهار آماده نیست...مرغ مراحل پایانی پخت رو پشت سر میذاره...برنج درحال دم کشیدنه و همین الان سیب زمینی رو ریختم تو روغن تا سرخ شه!

امروز به عنوان خانوم خونه یه دستی به آشپزخونه کشیدم خواستم آب هویج بگیرم که آب میوه گیریمون بازی در آورد و هویجا فعلا دارن یه نفس راحت میکشن!... خواستم سالنم جارو بکشم که علی نذاشت چون داشت فیلم میدید!

چند دقیقه پیش با مامانم میحرفیدم بنده خدا خواب بود!...یکمم برای خواهرم که بارداره نگرانه به خاطره لکه بینی های معمول سه ماهه اول بارداری! با همه وجود دعا میکنم خدا این بار دیگه این بچه رو برای پدر مادرش حفظ کنه


این روزا زیاد به دفتر خاطراتم سر میزنم...

امروز هم گذشت!


اینو رو وایت بورد خونه نوشتم...حالا رو تخت لم دادم و به کارایی که امروز انجام دادم فکر میکنم. ظهر رفتیم یه سر پایین روز مادرشوهرو تبریک بگیم.

غروبم به پیاده روی تقریبا دو ساعته تا خونه خواهرم داشتیم برای ریختن برنامه واسه سیزده به در اونجا روز مادرو به مادرم تبریکیدم. 

تنها یادگاری از این پیاده روی درد در ناحیه شست پامه!