لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

یک پیاده روی دلچسب

نوشتن با گوشی سخته! اما چون الان سیستم دست علی ه مجبورم فعلا با این کنار بیام!

ماجرای پیاده روی دیروز تا خونه مامانم از اونجا شروع شد که من الکی رو هوا به علی پیشنهاد دادم راه بیوفتیم پیاده بریم خونه مامانم علی ام قبول کرد. با اتفاقاتی که افتاد!!!! ساعت ده دقیقه به پنج راه افتادیم. نم نم بارون بدجور هوا رو دو نفره کرده بود ولی به خاطر همون اتفاقاتی که معلومه چیه! علی دو متر از من جلوتر میرفت! اصلا اولش پشیمون شد فقط به این خاطر که من از دیدن شلوار کثیفش که میخواست بپوشه تعجب کردم و با صدای یکم بلند و البته کمی عصبانی پرسیدم با این شلوار میخوای بیای!!! علی ام که اصصصصلا جنبه صدای بلند نداره رفت تو فکرو سکوت و اینا تهشم گفت نریم...گفتم بمونیم خونه من تورو با این قیافه ببینم؟!ترجیح میدم تنها راه بیوفتم برم ولی تو خونه نمونم هیچی دیگه اینجوری شد که ما بالاخره با تریپ قهر راه افتادیم!!!!(کلا ما زیاد با هم قهر میکنیم!)

خلاصه تو راه دیدم هندزفری که نیاوردم علی ام حرف نمیزنه زنگ زدم منصور یه پنج دقیقه ای باهاش حرفیدم...اما راه یه ذره دو ذره نبود که شاید بیشتر از ده کیلومتر راه بود دغ (املاش درسته؟!) میکردم اینجوری!!!چندباری ام گفتم با این تریپ تو تاکسی بگیریم بهتره...اونم لج کرد که یا برمیگردیم یا پیاده میریم!!!منم گفتم تو که خیلی دلت میخواد برگردی ولی من نمیخوام.

آخ چقدر نوشتن با لپ تاپ خوبه!!!

خلاصه که منم اول به خاطر خودم بعدم به این خاطر که یکم احساس تقصیر میکردم سعی کردم جو  رو عوض کنم آخرم موفق شدم و علی راه اومد...البته چاره ای هم نداشت...

بارون قطع که نشد هیچ تندترم شد و این حال پیاده روی رو خیلی بهترم میکرد! اتوبان خیلی شلوغ بود خیییلی و ما اون طرفی پیاده روی میکردیم که مخالف جهت ماشینا بود واسه همین خیلیا یه خانوم و آقا رو دیدن که دارن از کنار جاده میرن و شاید براشون جالب بوده باشه شایدم با خودشون فکر کردن که از اینا دیوانه ترم هست؟!

اولش من چادر داشتم اما تازه وارد مسیر اتوبان شده بودیم که درآوردم انداختم رو کیفم! راحت شدم ازش...من کلا با چادر مشکل دارم...بگذریم

خیلی دلم میخواد با جزئیات اتفاقای وسط راه رو توضیح بدم اما نمیشه شاید حوصله سر بر شه....همینقدر بگم که وسط راه علی منو ناراحت کرد و حالا نوبت من بود که قهر کنم!!! (گفتم که ما زیاد قهر میکنیم) تو همون موقع ها علی گوشیشو دراورد و در حالی که من از روی جدول درحال رفتن بودم یه سلفی از جفتمون گرفت البته به خیال اینکه من نفهمیدم چون پشتم بهش بوده اما من زرنگ تر این حرفام!

اما در کل پیاده روی خوبی بود آخرای راه علی دل منو به دست آورد و دوباره زندگی شیرین شد اما دیگه تقریبا جفتمون به ته ته ته انرژی مون رسیده بودیم...

تجربه خیلی قشنگی بود و من با اینکه بعد از دو ساعت و بیست دقیقه پیاده روی خیس و گلی و خسته و داغون رسیدم خونه مامانم و بیشتر راهم با علی قهر بودم یعنی با هم قهر بودیم اما خییییییییییلی بهم خوش گذشت و وقتی علی ازم پرسید پشیمون شدی با من اومدی پیاده روی؟ گفتم نه اصلا و واقعنم اون دلخوری ها هیچی از جذابیت ماجرا کم نکرد


وای چقد طولانی شد

نظرات 2 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 11 فروردین 1395 ساعت 14:28

ای جاااان؛ چ خاطره دلچسب و شیرینی اونم زیر نم نم باروووون
تا باشه از این قهرا..
قهرایی ک اتفاقا بهونه ای میشن واسه دوست داشتن بیشتر..
اینکه بالاخره یه روزی میاد ک ب این لحظه ها لبخند میزنی و میگی به به! چ حس دل انگیزی..
در حالیکه قهر بودیم رفتیمو با همدیگه زیر نم نم باروون قدم زدیم.. گفتیمو اندکی هم شنیدیم؛
لنگ لنگان پای کوبان می روم..
من با علی در اتوبان میروم.. خخخخخ یه چیزی شبیه این مایه ها..
امیدوارم زندگیتون همیشه توام با متانت و آرامش باشه و البته حس لطیف دوست داشتن..
همچنان نوشته ها و دل نوشته های قشنگ شما رو میخونم!
عزت زیاد خانمی..

زندگی همش خاطره ست...
ممنون که پیگیر لحظه های زندگی من هستید....منم برای شما بهترینها رو آرزو میکنم

biiitaaa دوشنبه 9 فروردین 1395 ساعت 19:48 http://maloosak.69.mu

در شکفتن جشن نوروز براتون سلامتی و بهروزی، طراوت و شادکامی، عزت و کامیابی را آرزومندم.خیلی خوشحال میشم عزیزم به منم سر بزنین
6518

مرسی سال نوی شما هم سرشار از موفقیت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.