لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

نهایت بی حوصلگی

امشب از اون شباست که تو مود هیچی نیستم! شاید به خاطر خواب بعدازظهرمه با اینکه خیلی چسبید ولی الان احساس کسالت میکنم علی ام پاشده رفته با دوستش ماشین ببینه معلوم نیست کی بیاد!!! 

تو این روزا من چقدر به این ور و اون ور میخورم امروز قبل از خواب اومدم لباس بزارم جالباسی چنان آرنجم خورد به در که تا نیم ساعت از دردش خوابم که نمیبرد هیچ همشم میخندیدم انقدر درد داشت الانم جاش کبود شده! دوباره الان همون نواحی خورد به لبه کشو!!! اینا چیه دارم مینویسم من؟!!! همش از سر بیکاری و بی حوصلگی به خدا!

باید بشینم کار یه قرن پیش علی رو که ترجمه کردم ویرایش کنم حس اونم ندارم آخه!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.