لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

دختر حوا نتورکر میشود.

تابستان 1402

دو سال و خورده ای از آخرین مطلبی که نوشتم میگذره. زمانی که قلب خواهر علی باتری دار شد تا اجازه یه ایست دیگه رو بهش نده. حالا حالش خوبه و داره در کنار خانواده اش زندگی میکنه. دو سال پیش اوج دوران کرونا بود. خیلی ها رو ازمون گرفت. خیلی هاهم برگشتن. بشر موجود عجیبیه. چه روزهایی رو از زمان تکاملش تجربه نکرده! 


من هنوز همونم که بودم با این تفاوت که پارسال خرداد IVF انجام دادم برای بارداری که جوابش منفی شد. بعدش تصمیم گرفتم دیپلم زبان انگلیسی م رو بگیرم که گرفتم. و تا یکی دو هفته دیگه کلاسهای TTC شروع میشه. البته دو تا کتاب هم تو این مدت ترجمه کردم. البته یکیش  برای شهریور قبل از شروع کرونا بود یکیشم همین ماه خرداد. هیچ کدوم چاپ نشدن؛ به اولی که دیگه امیدی ندارم چون شنیدم ناشرش ورشکست شد به خاطر کرونا، دومی هم که تازه تموم کردم طول میکشه تا به مرحله چاپ برسه.


اما نمیخوام ترجمه رو ادامه بدم. ارزش کارم رو نمیدونن. یعنی ارزش کار مترجم همیشه نادیده گرفته شده. مثلا یه کتاب دستت میدن با این شروط که تسویه برای دوسه ماه بعد از تحویل کار (گاهی هم بیشتر)، و فقط اولین بار با اسم خودت چاپ میشه و ناشر حق داره از دفعات بعد به نام هر کسی که دوست داره ترجمه تو رو چاپ کنه. و از دست مزدشم که نگم. یه ماه بهت وقت میدن یه کتاب سیصد صفحه ای رو ترجمه کنی با قیمت ناچیز واقعا ناچیز که اونم باید دو سه ماه صبر کنی تا به حسابت واریز شه!

خلاصه که بی خیالش شدم.

اما یه کار بهتر رو شروع کردم. نتورک مارکتیک!

البته این شغل، تو ایران خیلی شناخته شده و دوست داشتنی نیست اما من دوستش دارم چون از پتانسیل پنهانش خبر دارم. دارم یاد میگیرم. کتاب میخونم. فایل های صوتی و تصویری میبینم. اطلاعات محصولی مو بالا میبرم و سعی میکنم یاد بگیرم بازارم رو پیدا کنم. 

برای کسی که همیشه از بازاریابی فراری بوده شروع این حرفه شاید عجیب به نظر برسه اما برای همون آدم که چالش دوست داره و میخواد راه های جدیدی رو قبل از مرگش امتحان کنه خیلی هم غریب به نظر نمیرسه. 

من با همه وجودم نتورک مارکتینگ رو دوست دارم چون آغوشش برای همه آدمها بازه. چون مسیری رو بهم نشون میده که پر از یادگیری، لذت، تفاوت و تغییره.

البته میدونم نود و نه درصد آدمها اصلا از تغییر و تفاوت خوششون نمیاد چون اونا رو از منطقه امن زندگی شون دور میکنه. منم دوست نداشتم اما الان لذت میبرم


حالا میگم چرا نتورک مارکتینگ، شغل مورد علاقه منه...

اردیبهشت پر هیاهو

امروز بیست و یکم اردیبهشت است دقایقی دیگر روز سه شنبه تمام میشود فردا آخرین روز ماه رمضان است و شاید پس فردا. این روزهای ما پر از نگرانی نیست اما خالی هم نیست. خواهر علی را به تهران بردند تا در قلبش که فقط ۳۰ درصد کارایی دارد باتری بگذارند. اینکه چقدر برای خانواده‌اش دردناک بود باور اینکه در قلب خواهر ۴۱ ساله خود یک باتری کوچک تجسم کنند گفتنی نیست اما این چیزی از حقیقت ماجرا کم نمی‌کند.

 این باتری به او کمک می کند تا مدت بیشتری زنده بماند و در کنار خانواده اش زندگی کند و باید خدا را شکر کرد که اینقدر علم پیشرفت کرده که اینجا پایان راه نباشد. کی می توانیم شکرگزار خدا باشیم؟!

17 اردیبهشت

سه روز پیش سی وسه ساله شدم. روز تولدی که در ذهنم خیلی بهتر و دوست داشتنی تر میبود در واقعیت با کمی کرختی و بی حالی همراه شد. 

 روز 14 اردیبهشت شنیدیم که خواهر علی ایست قلبی کرده در خواب اما خداروشکر زنده موند و با شوک برگشت اما تقریبا بیست و چهار ساعت در کما بود. اون روز برای ما به حدی تلخ بود که ما رو برد به روزهای فوت مصطفی! 

برادر کوچک علی که اونم ایست قلبی کرد اما از دنیا رفت! تصور اینکه دوباره اون اتفاق تکرار شده و دقیقا برای کسی که مرگ مصطفی رو دیده انقدر برامون سخت بود که هنگ کرده بودیم. علی گریه میکرد و به قول خودش امیدی به برگشت خواهرش نداشت. چه روز بدی بود. پر از استرس و نگرانی. پراز انتظار و بلاتکلیفی. همه بچه ها خبردار شدند به جز پدر و مادر. که اگر میفهمیدند دختر دیگه شون هم به سرنوشت پسر کوچیک شون دچار شده شاید دیگه قلب مریض شون طاقت نمیاورد حتی با این وجود که عمرش به دنیا بوده. 

برای همین فقط به اونا گفته شد که دخترشون به خاطر مشکل معده بستری شده. هرچند پدرش باور نمیکرد و میگفت کروناست!

نیمه های شب به هوش اومد اما نمیتونست حرف بزنه. ولی چه اهمیتی داشت مهم فعلا فقط این بود که زنده مونده و به هوش اومده. 

حالا که دارم این چیزها رو مینویسم بازم پشتم درد میکنه و میزنه به دست چپم! 

همین دلایل من و از حس و حال روز تولدم دور کرد و تنها آرزوم این شد که حال خواهر علی کاملا خوب بشه و برگرده سر خونه و زندگیش.


حقیقتا بشر یه طبل توخالیه...


ساده مثل سیب!

فروردین هم دارد تمام میشود. هوا هم گرم شده و کسالتی دنیا را گرفته که هم از بهار است و هم از کرونا!

زندگی اتفاق عجیبی است. چیزی پیچیده و ساده، به سادگی یک ویروس سرماخوردگی و به پیچیدگی جهش یافتگی همان ویروس که توانسته دنیا را بهم بزند.

نمیدانم این چه معامله ای بود که خدا با انسان کرد! شاید هم معامله ای در کار نبود. فقط خدایی بود که زورش می‌رسید و انسانی آفرید، آن انسان را به بهانه گاز زدن یک سیب به زمین فرستاد و حالا هر بلایی سرش بیاید گردن خودش است، خود انسان؛ نه خدا!!!



پنج شنبه

امروز پنجشنبه آخر سال است ساعت ۶ و ۲۱ دقیقه است و ما قصد داریم به خانه ی خواهر بزرگتر برویم به شام دعوت شدیم اما عجیب است نمی دانیم چرا این پنجشنبه آخر سال است میخواهند خیراتی برای کربلایی بدهند راستی بیشتر از یک هفته است که کربلایی از دنیا رفت.

شنبه اولین روز سال جدید است ساعت حدوداً یک ظهر وارد سال ۱۴۰۰ می‌شویم خیلی ها را در سال ۱۳۹۹ جا گذاشتیم باما نیامدند از گذران روزگار خسته شدند و نشستند تا استراحتی کنند و سوالی که پیش می‌آید این است که وقت استراحت ما کی میرسد؟ کدام سال است که ما نیستیم و دیگر ادامه نمی دهیم خسته می شویم و می نشینیم و به انتظار پایان این دنیا به خواب میرویم؟