لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!

چندوقتیه که خیلی اعصاب درست و حسابی ندارم. سعی میکنم خوب باشم، مثبت فکر کنم و روی خودم کار کنم اما موفقیت چندانی کسب نکردم!

بعد از فوت مهرداد میناوند و علی انصاریان خیلی حالم بد شد هر چند سعی کردم زود خودم و از اون حال افسردگی خارج کنم چون به انرژی م برای اتفاقات اطراف زندگی خودم نیاز داشتم. بعد از اون روزا به این نتیجه رسیدم تا اونجا که آدم میتونه باید از طول غم هاش کم کنه وبه طول شادی هاش اضافه کنه. البته اینکه وقتی دقیقا وسط یه غصه بزرگی چطوری خلاف حال و شرایط سخت پیش بری یه مسئله دیگه ست که هنوز نمیتونم ادعایی درباره ش کنم. 

چند روزی هست که خواهر کوچک نمیتونه بخوابه. بدون دلیل روشنی دچار اختلال خواب شده و دیشب که من شام دعوت کردم خانواده مو و متوجه عمق ماجرا شدم بعد از رفتن همه کلی گریه کردم و تا ساعت چهار خوابم نمیبرد. هرچند تا یه جاییش تعمدی بود اما از یه جایی به بعد دیگه انگار خوابم پریده بود. خلاصه که دیشب به این نتیجه رسیدم که آدمها فقط بلدن نصیحت کنن اما وقت عمل خودشون که میرسه هیچ غلطی نمیتونن بکنن. مثلا من به خواهرم توصیه میکردم سعی کن استرس و از خودت دور کنی و آروم باشی اما دیشب من نمیتونستم خودم برای خودم این کار رو بکنم و کنترلی روی سرازیر شدن اشکهام نداشتم. هیچی آرومم نمیکرد. قبلترها یعنی خیلی قبلترها تو این مواقع خوندن آیت الکرسی خیلی آرومم میکرد اما دیشب به طرز خوفناکی به این نتیجه رسیدم که اونم بهم کمکی نمیکنه و این من و خیلی ترسوند. 

رفتم تو استوری اینستاگرامم نوشتم:

داری برایم به خدایی تبدیل میشوی که هر بار شرایط سخت تری را ایجاد میکند تا نشان دهد میتواند اوضاع بدتر هم باشد و چقدر این خدا ترسناک است.... نه!... خدای من باید مهربان تر از این حرفها باشد

و به جا رفتم تا بخوابم! 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.