لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و تنهایی

بازم علی داره با داداشش میره شهرستان! 

یه ماه پیش داداش علی با کمک مالی علی و خواهر شوهر کوچیک یه ماشین سنگین خریدن تا بلکه برادر بزرگتر علی یه کار درست درمونو شروع کنه! دوهفته پیش برای تحویل گرفتنش و باربندش علی همش نبود. همون موقع باهاش بحثم شد که اگر قرار باشه تابستون این بساط باشه منم با گروه کوهنوردی میرم گردش! میدونستم این موضوع نقطه ضعفشه و میدونستم رضایت نمیده. اما باعث شد با هم سنگا مونو وابکنیم! 

امشب اومد گفت محمد میخواد بار ببره و به من زنگید که باهاش برم ولی من بهش گفتم نمیام! 

انگار باباش بهش گفته بود باهاش بره. مثل روز برام روشن بود که میره. منم نمیخواستم بشم آدم بده قصه! 

با خودم گفتم اگر نره همه ازچشم من میبینن و اگر خدای نکرده اتفاقی بیوفته دیگه نمیتونم تو چشم هیچکدومشون نگاه کنم! 

به قول علی الان که اول کارشه یه نفر بغل دستش باشه بهتره تا دستش سفت بشه. قراره ساعت سه برن یعنی سه ربع دیگه و من از اونجایی که از تنهایی میترسم نزدیم صبح میخوابم و از اونور تا بعدازظهر بیدار نمیشم. اگر ترجمه نداشتم این موضوع اهمیت نداشت اما الان شرایط سختترم هست. تازه باید برم خونه مامانم چون از مشهد برگشتن و منتظرن بریم دیدن شون! 


ای کاش ای کاشی نبود...!

درد بی درمون بشر به نظر من دلتنگیشه! 

دلتنگی بدترین دردیه که درمون نداره یا لااقل درمونش بیشتر شبیه مسکن لحظه ایه و بعد از یه مدتی دوباره بر میگرده! 

دلم برای مصطفی تنگ شده. همین آهی که از سینه برمیاد میتونه دنیا رو بسوزونه اما فعلا دل منو داره آتش میزنه! 


وقتی دلتنگی حتی نمیدونی چی بگی. انگار هیچ واژه ای وجود نداره تا بشه باهاش میزان این دلتنگی لعنتی رو نشون بدی. تو این لحظه ها فقط دلت میخواد این زندگی زودتر تموم بشه.

بدم میاد بگم ای کاش! چون جز حسرت چیزی پشتش نیست اما به باور من خدا یه زندگی به مصطفی و مصطفی ها بدهکاره. واقعا خدا چطوری میخواد اون دنیا تو چشمای مادر مصطفی نگاه کنه!!!

امروز

مامان با خواهر بزرگ از طرف مرکز بهداشت رفتن مشهد، بابا تنها موند دیروز میخواستم واسه شام دعوتش کنم که نشد چون پسر عموی علی برای باباش شام میداد. دیشب به بابا زنگیدم که امشب بیاد، یه کم من من کرد و گفت بهت خبر میدم. از اون طرف خواهر علی دیشب بهش پیام داده بود که فردا بیاید خانه باغ مون. صبح به بابا زنگیدم که چی شد گفت اومدم دهات و شاید به شام نرسم بمونه فردا شب. ما هم راه افتادیم رفتیم خونه باغ خواهر شوهر ارشد. خیلی هم خوش گذشت. هوا عالی بود. میوه های تابستونی تقریبا رسیده بودن و اصلا دلمون نمیومد برگردیم! 

الانم با چشمای خسته و خوابالود دراز کشیدم و صدای کولر گازی تو خونه پیچیده. 

باید یه زنگ به مامانم اینا بزنم ببینم کجان. چقدر دلم میخواست باهاشون برم. بعد از مدتها بدجور هوس مشهد کردم!

حذف شدیم

چقدر امشب خوب بودیم، چقدر مردونه بازی کردیم، چقدر لیاقت حذف نداشتیم اما...!

قبل از جام جهانی نه تنها فکر نمیکردم انقدر خوب باشیم بلکه بیشتر تصورم روی باخت بد بود بخصوص از پرتقال و اسپانیا. تو خوابم نمیدیدم به برد ایران جلوی پرتقال امید داشته باشم اما اعتراف میکنم کیروش و تیمش غافل گیرم کردن و ما عاااالی بودیم. خیلی بیشتر حد انتظار ظاهر شدیم. ای کاش فقط کمی شانس با ما بود، فقط کمی از خوش شانسی پرتقال رو داشتیم و ای کاش کمی معروف تر بودیم تا رونالدو فقط به خاطر رونالدو بودنش به جای قرمز، زرد نگیره!

تو این جام جهانی ناداوری رو به چشم دیدم و به نظرم این ویدیو چک واقعا چیز چرتیه!

امشب ایرانیا غمگین اما سربلندن به خاطر این تیم خوب.

اعتراض برره ای

امروز با علی قهر بودم چون دیروز با باجناقش رفتن دهات پدری من و علی رغم اینکه من گفته بودم شب نمونن، موندن و این منو عصبانی کرد. بعدازظهرم که برگشت بدون اینکه ازش کمک بخوام شروع کردم به خونه تکونی کوچیک اتاق خواب! یاد برره ای ها افتادم که وقت اعتراض شیشه های خونه های خودشونو میشکستن، منم برای اعتراض خودمو از پا انداختم چون جابجا کردن تخت واقعا طاقت فرسا بود!


چیزی هم به بازی ایران، پرتقال نمونده!