لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

چقدر

چقدر حرف دارم برای گفتن

 و چقدر حرف دارم برای نگفتن!


از گفتن گفتنی ها میترسم، که شروع کنم و تمام نشود

و از نگفتن نگفتنی ها که رسوب کند در وجودم و تمام شوم...!

یه روز پرکار!

زندگی یعنی بیشتر از ده ساعت ناشتا بودن، بعدش آزمایش خون دادن و بعد با شکم گشنه و فشار پایین با جای خالی ماشین مواجه شدن!!! تازه آخرشم با دعوا راهی خونه شدن.

داستان امروز ما این بود!

دیروز که رفتیم پیش متخصص قلب بعد از نوار قلب و اکو و اوکی بودن شون برامون آزمایش خون نوشت که مطمئن شه مشکل از کم خونی نیست!

امروز بعد از ده ساعت ناشتایی و گشنگی رفتیم واسه آزمایش! اما مگه جای پارک پیدا میشد!! بالاخره یه جایی خیلی اونور تر جای پارک پیدا کردیم و رفتیم!

کلا یه آزمایش کم خونی نوشته بود دکتر، نمیدونم چرا چهار تا از اون بسته ها ازم خون گرفتن!

خلاصه اومدیم سمت ماشین ولی کو ماشین؟!

نگو تابلوی توقف نکن وگرنه با جرثقیل ماشین تو میبریمو ما ندیده بودیم! گفتن باید برید فلان جا! اما مگه میرسیدیم. گشنه و خسته شاید بیشتر از بیست دقیقه با کفش پاشنه بلند پیاده روی کردیم تا بالاخره با پرداخت 54 هزار و خورده ای ماشینو تحویل گرفتیم!

تازه یه نفس راحت کشیده بودیم که بحث مون شد!!!خخخخ

الانم که رسیدیم خونه، مستر نیومدن بالا. فک کنم رفته خونه مامانش  صبحانه بخوره!

نمک زندگی مون کم شده بود، اصلا چه معنی داره زندگی بدون نمک!!!!

خودم آینده ام رو ساختم...

دیدن درگیری دیگرون بین موندن و نموندن تو یه رابطه و تلخی ها و شیرینی هاش منو یاد روزهایی میندازه که هم لذت بخش بود هم خالی!

رابطه ای که آینده ای نداره! اینو زیاد شنیدم و تجربه کردم!

سالها پیش به کسی علاقه مند شدم، تو اوج یک دنده بودن و پس زدن پسرها! بیشتر از 1000 کیلومتر فاصله بین مون ولی دل من رفته بود!

خدایا وقتی بهش فکر میکنم نمیدونم بخندم یا به حال اون روزهام تاسف بخورم!!!

به حدی وابسته شده بودم که فقط فکر تموم شدن رابطه منو زمین میزد. یادمه نصفه شب از فشار عصبی قلبم خوابم نمیبرد و چنگ به دیوار میزدم چون مثل روز برام روشن بود آینده ای باهاش ندارم! ای کاش میشد حس واقعی اون روزها رو نوشت! شایدم بهتره که نمیشه. 

شاید یه روز با جزییات نوشتم روزگار قدیم رو اما کلیات قضیه اینه که ازدواج کردم اما نشدم جزو اون دسته که در آغوش همسرشون به فکر کسی دیگه اند! چون این برام نشونه ضعف بود... و من نمیخواستم ضعیف باشم.

مشکل قلبی نباش

از دیشب سمت چپ بدنم بخصوص قشمت قلبم از پشت درد میکنه! الان نمیدونم از قلبمه، قلنج کردم، از معده مه یا چی!!؟

اعصابمو بهم ریخته. البته سابقه این دردها رو دارم بخصوص بعد از فوت مصطفی اما اکثرا وقتی عصبی میشدم شروع میشد و وقتی اعصابم آروم میشد تموم میشد اما این بار از دیشب مونده باهام. قرص پروپرونانول یا یه چیزی تو این مایه ها میندازم و جوشانده چای. امام علی. که میگن تقویت کننده قلبه میخورم، نه که اصلا تاثیری نداشته باشه ولی هنوز کاملا خوبم نکرده!

دوست ندارم به خاطر مشکل قلبی بمیرم. مخصوصا حالا که مصطفی بهمین دلیل فوت کرد. 

الانم بوی جوشونده پیچیده تو خونه! برم بخورم بلکه مفرح بشه قلبم!

ترجمه های الکی!

بالاخره بعد از مددددتها کار ترجمه انجام دادم! دقیقا زمانی که فکر میکردم دیگه نیست و قرار شد خواهر کاموا بگیره برای پسرخودش و پسر خواهر بزرگه شال و کلاه ببافم و دقیقا وقتی اندازه های زن داداش رو گرفته بودم تا براش مانتو بدوزم بهم پیشنهاد ترجمه داده شد!

جالب پیشنهاد دهنده بود. موسسه ای که قبلا براش کار میکردم و رفتم دیدم دفترشون جمع شده(!!

دو روز بعد ازاینکه رفتم و دست خالی برگشتم به مسئول موسسه پیام دادم، اون موقع حس کردم لحن جوابش خشک و طلبکارانه ست و یه جورایی از کارم پشیمون شدم اما وقتی چند روز بعد پیام داد که هنوز کار ترجمه میکنید و آیا جای دیگه مشغول نیستید فهمیدم کارم درست بوده!!! خخخخ

هرچند من نه رفتنم به اون دفتر و نه پیام دادنم به مسئولش اصلا از سر خود بروز دهی!!! نبود ولی اعتراف میکنم از اینکه پیام داد و پیشنهاد همکاری مجدد داد خوشحال شدم!

فهمیدم که مستقل شدن تو ترجمه یا پشتکار خیلی خیلی خیلی زیادی میخواد، یا باید مفت کاری کنی یا اینکه مثل بقیه کارا پارتی و این چیزا داشته باشی! 

البته فقط مشکل از من نیست واقعا کار ترجمه کم شده. الانم ترجیح میدم دوباره با واسطه کار کنم! مگر اینکه شماها برام کاری کنید!!!خخخخخ(شکلک من پررو نیستم بخدا!!!)