لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

چرا رفتی... چرا من بی قرارم؟

فردا سالگرد رفتن مصطفی ست!

دردناک ترین اتفاق زندگی پارسال تو همین روزها رقم خورد! 

و شام خونه خواهرم برام شده بدترین خاطره زندگیم چون دقیقا همون شب خبر دادن مصطفی حالش بده! و ما چه شبی رو گذروندیم! وقتی به اون شب و شبهای بعدش فکر میکنم باور نمیکنم من همون کسی هم که پارسال با علی اولین کسایی بودیم که بهمون خبر دادن! و از فکرش دوباره پشتم درد گرفته!

مصطفی رفت! اما نمیدونیم کجا؟ 

اینکه مرگ چطوریه و زندگی بعد از مرگ وجود داره یا نه، اینکه واقعا آخرتی هست یا نه؟ اینکه اصلا خدا وجود داره یا نه؟ سوالاتی بودن که بعد از مرگ مصطفی بیشتر تو ذهنم وول میخوردن!

سوالایی که هیچ جوابی براشون وجود نداره! و ما مثل آدمهای احمق یا گیج فقط زندگی میکنیم و نمیدونیم چرا!!!؟

دیشب داشتم فکر میکردم واقعا برای خودم تو این زندگی هیچی نمیخوام! هیچ هدف خاصی ندارم و آینده مشخصی برای خودم نمیبینم! نه دلم میخواد زندگی کنم و نه دلم میخواد بمیرم! تو برزخ بدی گرفتار آمدم!

بعد از رفتن مصطفی دچار یه افسردگی مزمن شدم که خودم فقط ازش خبر دارم! انگار زندگیم خالیه... خالی از خواسته ها و آرزوها.


من هیچوقت ظرفیت اینجور مصیبت ها رو نداشتم چون ذاتا آدم افسرده و پوچ گرایی ام...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.