لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

دندون خر

تو همین لحظه دلم میخواد بمیرم... 

واقعا راسته میگم مار از پونه بدش میاد در خونه ش سبز میشه!

من شدم مار دندون پزشکی شده پونه... از همه دندون پزشکای دنیا بدم میاد... امروز رفتم که راحت شم از این درد مزمن!

برای اولین بار روی اون صندلی آشغال دراز کشیدم به امید اینکه آخرین بار باشه  ... ولی الان خیلی عصبی ام!

چرا زودتر نفهمید که این دندون التهاب داره که من الان با یه دندون پانسمان شده و اعصاب داغون مجبور نشم تا پنج شنبه صبر کنم!

میخوام سرم و بکوبم به دیوار

من آدمم

از دیشب تا حالا دارم سعی میکنم خودمو قانع کنم که این چیزا طبیعیه!

اما نمیتونم

من یک جنس مونثم... اما قبل از اون یه آدمم و حق انتخاب دارم... خودم انقدر میفهمم که چی درسته چی غلط و انقدر بزرگ شدم که بتونم خودم انتخاب کنم که چی بپوشم... کجا برم... چه شکلی باشم ...

اما نه من یک جنس مونثم و حق انتخاب ندارم چون تا مجردم باید ببینم نظر پدر و برادرام درباره چیزی که میپوشم...جاهایی که میرم... و خیلی چیزای دیگه چیه و وقتی ازدواج میکنم باید حواسم باشه که شوهر دارم  و اون بهم میگه چی برام خوبه چی بد!!!!!!!!!!!!!!

متنفرم از این همه محدودیت...

اینجا نفرت انگیز ترین جای دنیاست... و به نظرم این دین نفرت انگیز ترین دین دنیا... دینی که به زن میگه اگه شوهرت راضی نباشه حتی حق نداری از خونه بیرون بزنی حال منو بهم میزنه! و بدبختی اینه که بیشتر مردم چنان مسخ این مزخرفات شدن که حتی تو بین هم جنسای خودتم تنهایی و اگه بخوای این دلخوری رو توضیح بدی با یه عالمه نصیحت مواجه میشی...

چی کار باید کرد!!!


دندون درد

دارم از دندون درد می میرم ...

تا حالا انقدر شدید نشده بود . نمیدونم چرا دلم نمیخواد برو دندون پزشکی شایدم میدونم نمیخوام قبول کنم، من میترسم نمیدونم دقیقا از چی و چرا!فقط یه حس بد دارم و دوست ندارم پام به اونجا وا شه.

الان ژلوفن انداختم... آب و نمک و آبغوره قرقره کردم ... مترونیدازول انداختم... و میخک رو دندون گذاشتم!

اما هنوز درد دارم... گوشمم درد میکنه، زده به سرم و چشمم هم بی نصیب نمونده!

خدایا دارم میمیرم

یه شب معمولی

شب تولد علی که امشب باشه کیک درست کردم!

امروز صبح علی زنگید که بعدازظهر بریم مسافرت تا پس فردا...همون موقع هم برام ترجمه فرستادن ... گیج بودم از یه طرفی گفته بود تولدش شام بدیم...نمیدونستم چی بگم قرار شد بزنگه به خواهرش ببینه میان یا نه...

خلاصه که من ترجمه رو قبول کردم و خواهرشم که نیومد و تا الان که علی رفته سالن و منم کیکو گذاشتم تو فر و امیدوارم خوب بشه روم بشه ببرم پایین  با خانواده شوهر بخوریم!!!

پی نوشت: این مردا فقط بلدن ذوق آدمو کور کنن!!! انقدر علی دیر اومد که همه برنامه هام!!! بهم ریخت!

میخواستم اسم پست رو بزارم شب تولد عشق تیکه آهنگ ابی ولی الان نمیخوام!

خردادی من

امروز کادوی تولد علی رسید! دو روز زودتر از روز تولدش

قبلا گفته بودم یه فکرایی واسه تولدش دارم... تصمیم گرفته بودم یه ماشین اصلاح سروصورت براش بگیرم اما فکر کردم اگه خودش انتخاب کنه خیلی بهتره، این شد که تقریبا یه هفته پیش بهش گفتم بعد از کلی تعارف و نه بابا و این کارا چیه رفت سایت دیجی کالا و گشت دنبال کیس مورد نظر!

بعد از چند روز کلنجار رفتن بالاخره اونی که میخواست انتخاب کرد ... یه ماشین اصلاح براون سفارش داد اما بدیش این بود که قیمتش رو میدونست!!!

امروز صبح رسید و من مثل این آدمای بی ذوق چون علی صبحی بود و منم کار مزخرف ترجمه رو تحویل داده بودم رفتم خونه مامانم.. الان که برگشتیم و چشمم به جمالش روشن شد ازش خوشم اومد ظاهرا معلومه جنمشو داره!!! خدا کنه باطنا هم داشته باشه

خلاصه که این شد کادوی من به همسر ... فقط نمیدونم چرا اصرار داره روز تولدش خانواده شو شام بده!!! من که مشکل ندارم اما تعدادشون ماشالا زیاده نمیدونم از پسش بربیام یا نه... اصلنم از مهمونی خوشم نمیاد!

خیلی اصرار کرده بود روز تولد خودم خانواده خودمو دعوت کنم اما من از اونجایی که دارم تو خونه پدری علی زندگی میکنم اصلا دلم نمیخواست این کارو بکنم... به خصوص که جاری یه مدتی بود هی میگفت جشن تولد بگیر !!!! فکر کن من جشن میگرفتم بعد خانواده خودمو دعوت میکردم اما مادر شوهر و پدر شوهر و خانواده برادر شوهرو که باهاشون یه طبقه فاصله دارمو دعوت نمیکردم!!! 

چقدر مستقل بودن واسه این چیزاش خوبه... خلاصه که نشد که بشه حالا تصمیم داره تولدشو بهانه کنه بعد از قرنها!!! خانواده شو یه شام مهمون کنه... خدا بخیر کنه