لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه مزخرررررف

یعنی حالم داره از خودم و ترجمه و برنامه مزخرف ورد و فرمول نویسی بهم میخوره!! دلم میخواد این سیستمو بکوبم به دیوار.. دلم میخواد دستم برسه به سازنده برنامه به درد نخور ورد تا خفه ش کنم!!! همش هنگ همش رو اعصاب بودن نمیزاره این ترجمه حال به هم زنو تموم کنم....آخه حقوقو چه به فرمول کدوم احمقی همچین مقاله مسخره ای نوشته که باید گیر من بیوفته!!!! یعنی داغونه اعصابم !


فردا ظهر باید این کار کوفتی تحویل داده بشه از صبح صد بار با این برنامه ورد به مشکل خوردم... دیگه دارم بالا میارم اهههههههههههههه

همین الان که من دارم سعی میکنم یکم با نوشتن خودمو تخلیه کنم برنامه در حال پیدا کردن مشکله آره جون عمه شششششششششششش


وای خدا میدونه چقدر عصبی ام

فرشتگان نجات

دیشب رفتیم که خونه مامانم... قرار نبود بریم اما چون چند روزی بود داداشم یه صفحه فارسی به انگلیسی داده بود بهم براش ویرایش کنم و برای فردا صبح لازم داشت مجبور شدیم بریم! که خودش نبود!!! 

اونجا دیدیم که برادر بزرگتر حالش خوب نیست... بدجور سرما خورده بود و با تب و لرز زیر پتو خوابیده بود! وقتی حالشو اونجور دیدیم گفتیم بلند شه ببریمش دکتر... همون موقع هم خواهر بزرگتر و همسرش اومدن که با مامانم برن دیدن مادر شوهر من!!!

ما رفتیم بیمارستان قسمت اورژانس بدجور شلوغ بود اما یه نوبت گرفتیم و نشستیم. من نمیدونم کسایی که تو بیمارستانا کار میکنن چطوری میتونن اون همه آدم بدحال ببینن و عین خیالشون نیاد ولی ما دیدن آدمایی که هر کدوم واسه یه دردی اومده بودن، درد خودمونو فراموش کردیم! بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی برادر ویزیت شد و برگشتیم... هم زمان مامانم اینام رسیدن و خواهرم سرم و آمپول مریضو! زد...

خلاصه که ناخواسته  شدیم فرشته نجات!!!