لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

ابد و یک روز

امروز بالاخره رکورد شکسته شد و رفتیم فیلم ابد و یک روز رو دیدیم!!!

همونطور که همه میگفتن فیلم بسیار قشنگی بود اما برخلاف تصور خودم من گریه نکردم! یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت هر کسی این فیلمو ببینه و گریه نکنه سنگدله!!!!!

 نمیدونم شاید چون میدونستم دارم میرم فیلم ببینم نتونستم حس داستان رو درک کنم یا شایدم امروز روز سینما رفتنم نبود!!!

راستش انقدر طول کشید رفتن به سینمای ما که من دیگه تقریبا از صرافت دیدنش افتاده بودم امروزم رفتم که فردا حسرت نخورم که چرا نرفتم... واقعا هم ارزشش رو داشت با اینکه ساعتش قبل از افطار بود و کلا شاید سی نفر تو سینما نبودن اما رضایت بخش بود!

بازی نوید محمد زاده عالی بود بیشتر از عالی خیلی بیشتر 

اما نمیدونم چرا بازی پری ناز ایزد یار به نظرم به چیزی بیشتر از این نیاز داشت برای گرفتن سیمرغ اما مطمئنن یکی از خوبای جشنواره بوده!


خلاصه که زندگی این فیلم زندگی خیلی از ایرانی هاست و چقدر این موضوع تلخه! و من نمیدونستم عنوان این فیلم معنای خاصی داره فکر میکردم صرفا کلماتی کنار هم قرار گرفتن تا عنوانی برای فیلم شن اما وقتی اصل موضوع رو فهمیدم دلم گرفت!

بازم من و ترجمه هام

بعد از بیشتر از دو هفته دوباره اومدم سراغ ترجمه!

فک میکردم تا مدتی محروم میشم اما انگار اشتباه میکردم .... امروز به همین خیال اشتباه رفتم سراغ دانلود یه کتاب تا تو زمان بیکاری و این ماه رمضون طولانی بخونمش... دانلود کردم، شروع کردم، جذب شدم ولی نتونستم  ادامه بدم چون پیام اومد که کار جدید براتون ارسال شد لطفا چک کنید و خبر بدید!

من چک کردم و خبر دادم و الان مشغول ترجمه ام. یه کار برنامه نویسیه که تقریبا 20 صفحه ست و باید تا پس فردا صبح تحویل بدم... خداروشکر کار سنگینی نیست.

هرچند یکم به خاطر زمانش غرغر کردم اما همون موقع هم شروع کردم که زمان کم نیارم رسیده بودم به صفحه چهار که مسئولمون زنگید که به هر جا رسیدید دست نگه دارید تا خودم بهتون خبر بدم! گویی مشتری میخواست کم یا زیاد کنه متنو و من باید صبر میکردم ... منم از خدا خواسته گذاشتمش کنار و رفتم سراغ کتاب دانلود شدم! 

خیلی طول نکشید که زنگید که همونو ادامه بدید مشکلی نیست!!!!

و منم همونو دارم ادامه میدم... علی اونور خوابیده و سکوت خوبی تو خونه حکمفرماست تنها صدایی که میاد صدای کولر گازی و البته این کیبورد که نشون میده یه نفر درحال تایپ کردنه!!!


روز بعد از سفر

امروز روز استراحت بود...

تا ساعت دوازده خواب بودیم، بعدشم که یه چیزی خوردیم و دوباره بعدازظهر خوابیدیم! دوست داشتم بریم ابد و یک روز رو ببینیم اما علی دیر اومد، شامم دیر آماده شد نشد که بشه ولی عوضش رفتیم دور دور کوههای اطراف کوه خضر و نوردیدیم! 

الانم که زیر کولر نشستم و دارم فک میکنم یه ماه روزه گرفتن در پیشه!!!

حس خاصی دارم هم دوست دارم روزه بگیرم هم دوست ندارم!

فعلا هم که ترجمه ندارم! مسئولمون بهش بر خورده پاشدم رفتم سفر، قبلشم بخاطر دندونم نتونستم کار قبول کنم!

دوران خوش بی پولی نزدیکه!!!!

قبل و بعد از سفر

چقدر حرف واسه گفتن دارم

تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم اما من کمی استرس دارم... دیروز صبح دوستم لیلا زنگ زد که رقیه تصادف کرده (همون دو دوستی که هراز چندگاهی میریم خونه هم دیگه) الان من اومدم خونه مامانش تونستی بیا... منم زنگیدم به اون یکی دوستم و رفتیم خونه شون بنده خدا سوار ماشین دوستش داشتن از دانشگاه برمیگشتن چهار نفر بودن که یه نفرشون مرده!!! یکی شونم تو کماست... راننده هیچی ش نشده و دوست من هم سمت چپ بدنش داغون شده بود اما شکر خدا حالش خوب بود... 

از دیروز یکم برای سفرمون استرس دارم... وچقدر اون خانومی که تو این تصادف مرد فکر مو مشغول کرده که وقتی داشته از راننده میخواسته حال اون ماشینی که ...


پی نوشت: متن بالا نیمه کاره رها شد چون همون موقع علی اومد و باید میرفتیم!

الان ادامه میدم:

... چند دقیقه قبل سبقت گرفته رو بگیره اصلا فکرشم نمیکرده که عزراییل رو با این حرفش دعوت کرده!!! 


الان که سفرمون تموم شده و با چشمای خسته نشستم تا کمی خاطره نویسی کنم، خیلی حرفا درباره این سفر دارم خیلی چیزا پیش اومد که نوشتنش خالی از لطف نیست حتی قسمتهایی که بحث و جدل پیش اومد و سفر به کاممون تلخ شد اما شاید خسته ام یا شاید حس نوشتن دارم... دلم میخواد میگفتم یه نفر مینوشت تا برای آیندگان ثبت شه این تجربه ما از این سفر

فعلا فقط میگم خداروشکر میکنم که صحیح و سالم رسیدیم خونه! با اون جاده ای که ما رفتیم واقعا فکر نمیکردم زنده برگردیم... نمیدونم با جاده مریوان- پاوه چقدر آشنایید همون جاده ای که وقتی واردش میشی و وقتی اولین تجربه ت باشه از ترس جونت هم که شده نزدیک به دوازده ساعت باید آروم برونی تا از ارتفاع تقریبا 2500 متری سقوط نکنی، جاده ای که امنیتش نزدیک به صفره و زیباییش بیشتر از صد... اما من نتونستم از زیباییش لذت ببرم چون میترسیدم... خیلی میترسیدم. از قبل که استرس داشتم و وقتی با اون جاده کوهستانی مواجه شدم تقریبا قلبم تو دهنم میزد... خیلی جاده خطرناکیه و فکر میکنم یه جاهایی خیلی خدا بهمون رحم کرد...برای همین خداروشکر میکنم که سالمیم!

چیز دیگه ای که باید بگم اینه که این سفر بیشتر تو ماشین و جاده گذشت ... به خاطر یه سری ناهماهنگی ها ما از این چهار روز تقریبا دو روز فقط تو جاده بودیم و به قدری فرسایشی شده بود که کار به مشاجره کشید و حتی من پشیمون شدم که رفتم...

اما در کل تجربه خوبی بود...

سفر...

نمیدونم پنج شنبه کار دندونم تموم  میشه یا نه!

همون روز بعد از ظهر قرار بر سفری چند روزه داریم و دوست ندارم با دندون پانسمان شده لذت سفر رو  از دست بدم... امشب خونه مامانم جمع بودیم تا تکلیف کارای لازم مشخص شه. امیدوارم همه چی به خوبی بگذره.

بعدشم که احتمالا دوباره کار ترجمه رو شروع کنم تا الان که به خاطر دندونم کلا گذاشتمش کنار تا بعد از سفر...


امروزم که والیبال ایران به فرانسه باخت!!!