لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

قبل و بعد از سفر

چقدر حرف واسه گفتن دارم

تا یه ساعت دیگه راه میوفتیم اما من کمی استرس دارم... دیروز صبح دوستم لیلا زنگ زد که رقیه تصادف کرده (همون دو دوستی که هراز چندگاهی میریم خونه هم دیگه) الان من اومدم خونه مامانش تونستی بیا... منم زنگیدم به اون یکی دوستم و رفتیم خونه شون بنده خدا سوار ماشین دوستش داشتن از دانشگاه برمیگشتن چهار نفر بودن که یه نفرشون مرده!!! یکی شونم تو کماست... راننده هیچی ش نشده و دوست من هم سمت چپ بدنش داغون شده بود اما شکر خدا حالش خوب بود... 

از دیروز یکم برای سفرمون استرس دارم... وچقدر اون خانومی که تو این تصادف مرد فکر مو مشغول کرده که وقتی داشته از راننده میخواسته حال اون ماشینی که ...


پی نوشت: متن بالا نیمه کاره رها شد چون همون موقع علی اومد و باید میرفتیم!

الان ادامه میدم:

... چند دقیقه قبل سبقت گرفته رو بگیره اصلا فکرشم نمیکرده که عزراییل رو با این حرفش دعوت کرده!!! 


الان که سفرمون تموم شده و با چشمای خسته نشستم تا کمی خاطره نویسی کنم، خیلی حرفا درباره این سفر دارم خیلی چیزا پیش اومد که نوشتنش خالی از لطف نیست حتی قسمتهایی که بحث و جدل پیش اومد و سفر به کاممون تلخ شد اما شاید خسته ام یا شاید حس نوشتن دارم... دلم میخواد میگفتم یه نفر مینوشت تا برای آیندگان ثبت شه این تجربه ما از این سفر

فعلا فقط میگم خداروشکر میکنم که صحیح و سالم رسیدیم خونه! با اون جاده ای که ما رفتیم واقعا فکر نمیکردم زنده برگردیم... نمیدونم با جاده مریوان- پاوه چقدر آشنایید همون جاده ای که وقتی واردش میشی و وقتی اولین تجربه ت باشه از ترس جونت هم که شده نزدیک به دوازده ساعت باید آروم برونی تا از ارتفاع تقریبا 2500 متری سقوط نکنی، جاده ای که امنیتش نزدیک به صفره و زیباییش بیشتر از صد... اما من نتونستم از زیباییش لذت ببرم چون میترسیدم... خیلی میترسیدم. از قبل که استرس داشتم و وقتی با اون جاده کوهستانی مواجه شدم تقریبا قلبم تو دهنم میزد... خیلی جاده خطرناکیه و فکر میکنم یه جاهایی خیلی خدا بهمون رحم کرد...برای همین خداروشکر میکنم که سالمیم!

چیز دیگه ای که باید بگم اینه که این سفر بیشتر تو ماشین و جاده گذشت ... به خاطر یه سری ناهماهنگی ها ما از این چهار روز تقریبا دو روز فقط تو جاده بودیم و به قدری فرسایشی شده بود که کار به مشاجره کشید و حتی من پشیمون شدم که رفتم...

اما در کل تجربه خوبی بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 13:09

باید از لحظه های زندگی لذت بُرد و شـاد بود دلخوری همیشه پیش میاد

آره واقعا... حالا که این سفر تموم شده منم به این نتیجه رسیدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.