لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

دوازده به در

سکوت دلپذیری تو خونه حکم فرماست...

هرچند دغدغه هایی هست که یه خورده این آرامشو تحت الشعاع قرار میده اما ظاهرا همه چی آرومه و امیدوارم این آرامش ادامه پیدا کنه.

هنوز ناهار آماده نیست...مرغ مراحل پایانی پخت رو پشت سر میذاره...برنج درحال دم کشیدنه و همین الان سیب زمینی رو ریختم تو روغن تا سرخ شه!

امروز به عنوان خانوم خونه یه دستی به آشپزخونه کشیدم خواستم آب هویج بگیرم که آب میوه گیریمون بازی در آورد و هویجا فعلا دارن یه نفس راحت میکشن!... خواستم سالنم جارو بکشم که علی نذاشت چون داشت فیلم میدید!

چند دقیقه پیش با مامانم میحرفیدم بنده خدا خواب بود!...یکمم برای خواهرم که بارداره نگرانه به خاطره لکه بینی های معمول سه ماهه اول بارداری! با همه وجود دعا میکنم خدا این بار دیگه این بچه رو برای پدر مادرش حفظ کنه


این روزا زیاد به دفتر خاطراتم سر میزنم...

امروز هم گذشت!


اینو رو وایت بورد خونه نوشتم...حالا رو تخت لم دادم و به کارایی که امروز انجام دادم فکر میکنم. ظهر رفتیم یه سر پایین روز مادرشوهرو تبریک بگیم.

غروبم به پیاده روی تقریبا دو ساعته تا خونه خواهرم داشتیم برای ریختن برنامه واسه سیزده به در اونجا روز مادرو به مادرم تبریکیدم. 

تنها یادگاری از این پیاده روی درد در ناحیه شست پامه!

روز زن روز من...

امروز یازدهم فروردینه...روز من!

ولی من کلا عادت کردم تو زندگی با علی انتظار خاص بودن این روزا رو نداشته باشم چون با کسی زندگی میکنم که اعتقادی به این روزای خاص با اسامی خاص نداره: روز زن، روز مرد، روز تولد، سالگرد ازدواج!!!!

نمیدونم شایدم چون جیبش خالیه اینجوری میگه هرچی که هست برای من امروز مثل بقیه روزاست! اما مسلما از حق خودم بگذرم نمیتونم از حق مادرم و مادر شوهرم!!! بگذرم...

تصمیم دارم برای تولدش سورپرایزش کنم...احتمالا این کار من برگشتی نداره اما من دنبال برگشتش نیستم این مرد اینقدر برای من ارزش داره که بعد از سه سال دلم بخواد با چیزی که دوس داره داشته باشه غافلگیرش کنم!

اما تا شش خرداد خیلی مونده

یک پیاده روی دلچسب

نوشتن با گوشی سخته! اما چون الان سیستم دست علی ه مجبورم فعلا با این کنار بیام!

ماجرای پیاده روی دیروز تا خونه مامانم از اونجا شروع شد که من الکی رو هوا به علی پیشنهاد دادم راه بیوفتیم پیاده بریم خونه مامانم علی ام قبول کرد. با اتفاقاتی که افتاد!!!! ساعت ده دقیقه به پنج راه افتادیم. نم نم بارون بدجور هوا رو دو نفره کرده بود ولی به خاطر همون اتفاقاتی که معلومه چیه! علی دو متر از من جلوتر میرفت! اصلا اولش پشیمون شد فقط به این خاطر که من از دیدن شلوار کثیفش که میخواست بپوشه تعجب کردم و با صدای یکم بلند و البته کمی عصبانی پرسیدم با این شلوار میخوای بیای!!! علی ام که اصصصصلا جنبه صدای بلند نداره رفت تو فکرو سکوت و اینا تهشم گفت نریم...گفتم بمونیم خونه من تورو با این قیافه ببینم؟!ترجیح میدم تنها راه بیوفتم برم ولی تو خونه نمونم هیچی دیگه اینجوری شد که ما بالاخره با تریپ قهر راه افتادیم!!!!(کلا ما زیاد با هم قهر میکنیم!)

خلاصه تو راه دیدم هندزفری که نیاوردم علی ام حرف نمیزنه زنگ زدم منصور یه پنج دقیقه ای باهاش حرفیدم...اما راه یه ذره دو ذره نبود که شاید بیشتر از ده کیلومتر راه بود دغ (املاش درسته؟!) میکردم اینجوری!!!چندباری ام گفتم با این تریپ تو تاکسی بگیریم بهتره...اونم لج کرد که یا برمیگردیم یا پیاده میریم!!!منم گفتم تو که خیلی دلت میخواد برگردی ولی من نمیخوام.

آخ چقدر نوشتن با لپ تاپ خوبه!!!

خلاصه که منم اول به خاطر خودم بعدم به این خاطر که یکم احساس تقصیر میکردم سعی کردم جو  رو عوض کنم آخرم موفق شدم و علی راه اومد...البته چاره ای هم نداشت...

بارون قطع که نشد هیچ تندترم شد و این حال پیاده روی رو خیلی بهترم میکرد! اتوبان خیلی شلوغ بود خیییلی و ما اون طرفی پیاده روی میکردیم که مخالف جهت ماشینا بود واسه همین خیلیا یه خانوم و آقا رو دیدن که دارن از کنار جاده میرن و شاید براشون جالب بوده باشه شایدم با خودشون فکر کردن که از اینا دیوانه ترم هست؟!

اولش من چادر داشتم اما تازه وارد مسیر اتوبان شده بودیم که درآوردم انداختم رو کیفم! راحت شدم ازش...من کلا با چادر مشکل دارم...بگذریم

خیلی دلم میخواد با جزئیات اتفاقای وسط راه رو توضیح بدم اما نمیشه شاید حوصله سر بر شه....همینقدر بگم که وسط راه علی منو ناراحت کرد و حالا نوبت من بود که قهر کنم!!! (گفتم که ما زیاد قهر میکنیم) تو همون موقع ها علی گوشیشو دراورد و در حالی که من از روی جدول درحال رفتن بودم یه سلفی از جفتمون گرفت البته به خیال اینکه من نفهمیدم چون پشتم بهش بوده اما من زرنگ تر این حرفام!

اما در کل پیاده روی خوبی بود آخرای راه علی دل منو به دست آورد و دوباره زندگی شیرین شد اما دیگه تقریبا جفتمون به ته ته ته انرژی مون رسیده بودیم...

تجربه خیلی قشنگی بود و من با اینکه بعد از دو ساعت و بیست دقیقه پیاده روی خیس و گلی و خسته و داغون رسیدم خونه مامانم و بیشتر راهم با علی قهر بودم یعنی با هم قهر بودیم اما خییییییییییلی بهم خوش گذشت و وقتی علی ازم پرسید پشیمون شدی با من اومدی پیاده روی؟ گفتم نه اصلا و واقعنم اون دلخوری ها هیچی از جذابیت ماجرا کم نکرد


وای چقد طولانی شد

مقدمه ای بر پیاده روی تا خونه مامانم

یادم باشه حتما فردا یعنی امروز وقتی بیدار شدم ماجرای پیاده روی تا خونه مامانمو تعریف کنم!

الان خیلی خسته ام همه بدنم درد میکنه