لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

زندگی شیرین میشود

پایان شب سیه سپید است!

آشتی کردیم!...یعنی یه جورایی چاره ای نیست وقتی ازدواج میکنی باید بگذری! مواقعی که علی میدونه مقصرنیست که هیچ اون وقتام که میدونه مقصره بازم عذرخواهی نمیکنه خیلی این اخلاقش بده!

حالا دیگه گفتن این حرفا بی فایده ست...

بالاخره ترجمه م تموم شد...خلاص شدم دیگه تقریبا حالم داشت بد میشد!

دیگه تا آخر عید کار نمیگیرم

نمک زندگی ادامه دارد!

گفته بودم آدم قدی ام اما نگفته بودم که آدمی نیستم که تو حالت قهر بمونم...ترجیح میدم سروته این قضایا زود هم بیاد!

میدونم این دو تا خصوصیت متناقضن اما من واقعا اینجوریم!

درسته که از دیروز غروب در حالت قهر به سر میبرم فقط چون دوست ندارم کوتاه بیام...اما حوصله این حالت خونه رو هم ندارم! یه سکوت مسخره که انگار همه وسایل خونه اخم کردن!

الان رو تخت نشستم درو بستم و مثلا دارم ترجمه میکنم!!!!!... بدم نمیاد ببینم ته این قهر به کجا میرسه اما میدونم به خود علی باشه میتونه تا مدتها تو این حالت بمونه! اما خوب گاهی با خودم فکر میکنم ارزش زندگی مون بیشتر از این حرفاست که بخوایم با این قهرا حرومش کنیم! البته من شعار زیاد میدم :)

خلاصه که قهرم عالمی داره... گاهی انقدر اوضاع زندگی خوب پیش میره که یادم میره من و علی وقت قهرا چه جوری هستیم! الانم یادم رفته وقت آشتی اوضاع خونه چه جوریه؟!

بریم سر ترجمه...فردا ظهر باید کارو تحویل بدم هنوز هشت صفحه ش مونده!



نمک زندگی!

در حال حاضر در دوران قهر با علی قرار دارم!!!

امروز قرار بود با خواهر و برادرای من بریم خونه خاله، عمه، عمو و دایی من...از اولشم علی خیلی موافق نبود اما واسه اینکه به قولی حرف منوچهر داداشم شهید نشه!!! قبول کرد...نمیدونم چرا از صبح یه چیزی بهم میگفت امروز همه پشیمون میشن از باهم عید دیدنی رفتن! دقیقنم همینجور شد... تازه رسیدیم خونه مامانم که دیدیم خواهر بزرگ شاکیه به یه دلیل واهی...کلا ما خانوادتا همه چیزو سخت میگیریم!...بالاخره با هر مسخره بازی ای بود رفتیم گشتیم آخرای کار بود که گفتیم بریم خونه یکی از دوستای خانوادگی مون...علی اصـــــــــــــــــــــــــلا تمایلی نداشت بیاد...یه بهانه های واهی ای میاورد که آدم شاخ درمیاورد منم از حرصم گفتم بهانه نیار نمیخوای بیای بگو نمیام این حرفا همش بهانه ست!...تو راه رفتیم یه سر خونه خواهر بزرگ به علی پیشنهاد شد اینجا بمونه تا ما بریم بیایم اونم از خدا خواسته قبول کرد!!!!!! من از همون تو ماشین از دست علی عصبانی بودم درستش میشه از وقتی رفتیم خونه عمه کوچیکم نمیدونم چرا اونجا همش اخم کرده بود!!!...خلاصه اینکه اینجوری شد که من الان در حالت قهر به سر میبرم...

الانم کلی ترجمه دارم معلوم نیست تا ساعت چند باید بیدار بمونم!

سلام

سال جدیدتون پر از اتفاقای قشنگ و بی نظیر