لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

سورپرایززززززززز

مدتها بود سورپرایز نشده بودم اونم اینجوریش

دیشب خونه مامانم موندم و قرار بود علی ظهر بیاد اونجا ناهار بخوریم بیایم بریم تولد خواهرش...

نزدیک ظهر بهش زنگیدم که ساعت چند میاد و اونم گفت یک میام ناهار چی میخوای بزاری گفتم شامی گفت کباب بذار...منم گفتم همبرگر میزارم چطوره گفت خوبه فقط من سه چهار تا میخورم خیلی گرسنمه!!! منم گفتم باشه

همبرگرو درست کردیم و زنگ خونه رو زدن علی اومد بالا گفت حسینم اومده منم اعصابم خورد شد آخه الان وقت اومدن نامحرم بود حال نداشتم برم حجاب کنم با هر غرولندی بود بالاخره رفتم تو اتاق لباس بپوشم که خواهرم یه دفه آروم گفت ایوانه...واااااااااااای اصلا باورم نمیشد داشتم از تعجب میمردم ایوان؟!!! اینجا؟!!! وقتی دیدمش انقد ذوق کرده بودم که میخواستم بغلش کنم!!!

اونم خیلی خوشحال بود که برگشته قم...فقط خیلی صورتش سوخته بود و به نظرم پیرتر شده بود!!! خلاصه که بعد از استراحت و صحبت و میوه از اونجایی که علی با موتور اومده بود من زودتر با تاکسی اومدم خونه تا خودمو واسه تولد خواهر شوهر آماده کنم

کلا این بشر انگار روزیش تولده....دفه قبلم روزی که اومده بود تولد کوروش خواهر زاده علی بود!!!


بعد از چند روز

الان حالم خوب شد...یه خورده پکر بودم

حوصله نوشتن نداشتم...مثل همیشه با علی بحث داشتم و اینبار هم طولانی تر بود هم مهمتر ولی الان که اوکیه اوضاع

کار دستمه ...فلسفه... باید بیست و دوم تحویل بدم! ولی حالا که با علی دوست شدم حس ترجمه ام پریده:)


نهایت بی حوصلگی

امشب از اون شباست که تو مود هیچی نیستم! شاید به خاطر خواب بعدازظهرمه با اینکه خیلی چسبید ولی الان احساس کسالت میکنم علی ام پاشده رفته با دوستش ماشین ببینه معلوم نیست کی بیاد!!! 

تو این روزا من چقدر به این ور و اون ور میخورم امروز قبل از خواب اومدم لباس بزارم جالباسی چنان آرنجم خورد به در که تا نیم ساعت از دردش خوابم که نمیبرد هیچ همشم میخندیدم انقدر درد داشت الانم جاش کبود شده! دوباره الان همون نواحی خورد به لبه کشو!!! اینا چیه دارم مینویسم من؟!!! همش از سر بیکاری و بی حوصلگی به خدا!

باید بشینم کار یه قرن پیش علی رو که ترجمه کردم ویرایش کنم حس اونم ندارم آخه!

یه دورهمی باحال

یه نیم ساعتی میشه از خونه دوستم لیلا اومدم!

بعد از مدتها امروز بالاخره جور شد همدیگرو ببینیم. ما سه نفریم و هراز چندگاهی دور هم جمع میشیم فکر کنم یه بار درباره این موضوع صحبت کردم...خلاصه که امروز با اینکه خسته از سیزده به در دیروز بودم اما به شوق دیدن دوستام پاشدم برای علی و خودم ناهار گذاشتم ناهارشو دادم و رفتم... با اینکه این دونفر از خیلی جهات با من فرق دارن اما گاهی دلتنگشون میشم! اینو کسی میگه که به سختی به این موضوع اعتراف میکنه اما کلا بودن باهاشون گاهی واقعا میچسبه...خدا خیر بده مادرشوهرو تا دید من نیستم خونه به علی گفت شام بیاید پایین شاید بیشتر به خاطر پسرش گفته باشه اما به نفع منم شد!


الانم یه فایل از موسسه رسیده که دارم دانلود میکنم ببینم میتونم تا فردا غروب تحویل بدم یا نه...

سیزده به در

همین الان از سیزده به در اومدیم خونه...!

به حد مرگ خستم و دلم میخواد تا فردا غروب بخوابم ولی علی فردا بعدازظهریه باید پاشم ناهار بزارم

سیزده به در امسالم گذشت وخیلی خیلی خوب گذشت.خداروشکر امیدوارم به همه خوش گذشته باشه و امسال بیشتر سالای قبل هوای طبیعتو داشته بوده باشیم!!!!