لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

بی تو به سر نمیشود...

اینکه بالاخره ساعت دو شب وقت پیدا میکنی چیزی بنویسی، اونم تو تاریکی یعنی زندگی جریان داره!

امروز خونه مامان اینا جمع بودیم با خواهرا و برادرا! معمولا ظهر جمع مون بدون دوماداست و برای شام اونام میان. خیلی به من خوش گذشت تا لحظه ای که علی اومد!!! با چشمهای قررررمز و متورم از گریه!

دیدن علی تو اون حال بدجور حالمو گرفت. میدونستم تو راه خونه مامانم اینا آهنگ گوش کرده و یاد مصطفی افتاده و ....!

بهش حق میدم. حق میدم همه عمر یه آهی تو سینه داشته باشه، یه حسرت، حسی که فقط جوون از دست داده ها میفهمنش! اما دوست ندارم علی رو اونجوری ببینم. غصه از دست دادن مصطفی وقتی تبدیل میشه به چشمای قرمز از گریه علی، داغی داغش هزار برابر میشه!

ای کاش حداقل آسمون انقدر ابری و گرفته نبود...

خوشی...

دیوانه ای بهم پیشنهادداد لیستی از خوشی هایی که ازم نگذشته بنویسم!

پیشنهاد خوبیه. فقط زمان بره اما به زودی این کارو میکنم. هرچند شاید اصلا کمکی بهم نکنه یا اصلا پی شون رو نگیرم ولی دوست دارم بدونم چه خوشی هایی هست که از من نگذشته!


گلابی باش!

مدتهاست که دیگه این روزها برام معنای خاصی نداره!

گذشت روزگاری که پیشواز این روزها رو تو دلمون میگرفتیم، تو عزاداری ها شرکت میکردیم و بیشتر از همه تو سروکله خودمون میزدیم. الان دیگه برام قابل درک نیست و دیگه فکر نمیکنم هر چی بیشتر گریه کنم مقرب ترم!!!

اما هنوز کاملا هم از اون روزها کنده نشدم. هنوز گاهی حس میکنم شاید اونطوری بودن بهتر از اینطوری بودنه. الان حال و هوای شهر حالمو میگیره. حس میکنم این مردم سیاه پوش رو درک نمیکنم و دلم میخواست جایی زندگی کنم که آدمهای مثل خودم اونجا می زی اند!

بگذریم...

تو حیاط خونه روستایی پدر یه درخت کوچولوی گلابی هست که هیچ برگی نداره ولی یه دونه گلابی ازش رشد کرده! این گلابی برای من شده نماد توانستن!انگار میخواد بگه برای به بار نشستن نیازی به برگ نداری فقط باید ریشه هات محکم باشه!


پ.ن: میخواستم عکسشو اینجا بزارم اما هر کاری کردم نشد!!!

مرگ پاییز

یعنی قراره من تا اخر پاییز با همین احساس کوفتی روزهامو شروع کنم؟!

درسته که دیگه پاییز فصل قشنگی برام نیست اما دلم نمیخواد هر روز که از خواب بلند میشم با یه حس ترس نسبت به نزدیک شدن به روز رفتن مصطفی بیدار شم!

دائما هم آهنگ شب یلدای محمد معتمدی تو ذهنم تکرار میشه و این حالمو بدتر میکنه!

قبل از فوت مصطفی هم تقریبا هر روز با فکر مرگ بیدار میشدم اما چون خیلی از خودم و اطرافیانم دور میدیدمش خیلی درگیرش نمیشدم، الان اوضاع بدتر شده فکر مرگ به اضافه نبودن مصطفی یه جورایی کامم رو تلخ میکنه!

انگار قرار نیست هیچوقت با این حق مسلم کنار بیام!!!

پاییز بی تو

دیگه پاییز یه فصل معمولی نیست. تو همین فصل و حوالی همین روزها خدا تو رو از ما گرفت!

هنوز فکر کردن به تو و به نبودنت نفسم رو بند میاره و چقدر دستمون کوتاهه از رسیدن به تو!

هنوز وقتی به اون شب لعنتی فکر میکنم قلبم میگیره و نمیفهمم چطور هنوز نفس میکشم!

مصطفی، مصطفی، مصطفی...

ای کاش قدر بودنت رو میدونستیم.

ای کاش خدا این روزهای ما رو بی تو نمیکرد!

ای کاش نرفته بودی مصطفی.


به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد...