لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

من و ترجمه هام

امروز این خونه تبدیل به مهد کودک شده بود! صبح که علی گفت بریم بیرون نتونستم بشینم پای ترجمه بعد از ناهارم که شروع کردم خواهرزاده های علی هی در حال رفت و آمد بودن...هرچقدرم این در اتاقو میبستم که حداقل تو اتاق راحت باشم میومدن در اتاقو باز میکردن و با من حرف میزدن...بچه هم هستن نمیشه بهشون چیزی گفت!!(حالا نیست اگه بزرگتر بودن میتونستم چیزی بگم!!!!!!)...خلاصه که به زور خودمو به پنجمین صفحه رسوندم الانم دیگه خسته شدم دلم میخواد بخوابم اما فکر میکنم دیگه وقت خواب گذشته!

راستی دیشب رفتیم کفش خریدیم البته کفشش اسپورته از اونا که وقتی بپوشی عمرا بیشتر از 16 بهت نمیخوره!!!:)


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.