لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

دوران بعد از ایوان!

باید برگشت به زندگی!

به قول خواهرم زندگی من وعلی از این به بعد مثل تاریخ ایران میمونه...قبل از ایوان و بعد از ایوان!!!:))

درباره اینکه با رفتن ایوان کلی ناراحت و دلگیر شدم حرف زدم اما خود این قضیه برام خیلی جالب بود چون مدتها بود که احساساتمو درباره خیلی چیزا نشون نداده بودم یا اصلا واقعا احساسی نداشتم اما انگار داره احساسای دوره نوجوونی و یا حتی کودکی تو دلم زنده میشه...نمیدونم تا الان کودک درونم کجا بود اما حالا پیداش شده دوباره و گریه بعد از رفتن ایوان منو یاد بچگیام انداخت که وقتی میرفتیم دهات پیش بابابزرگم یه هفته میموندیم چون تنها زندگی میکرد وقتی برمیگشتیم من کلی تو راه برگشت گریه میکردم واسه تنهاییش و چقدر دلم میسوخت! بعد از مدتها این حس اومد سراغم و این برام خیلی جالب بود!

حالا من موندم و ترجمه هام....و به هیچ عنوان حس ترجمه ندارم حاضرم همین الان از همه ترجمه های دنیا استفا بدم اما مجبور نشم کاری که در حال حاضر علاقه ای به انجامش ندارمو، انجام بدم!!!

علی رفت مدرسه... گاهی حس میکنم من با این مرد هیچ تفاهمی ندارم! انقدر روحیاتش با من فرق میکنه  که میگم ای کاش کسی دیگه جز من زنش میشد...

توضیح دادن اینکه من چه جور آدمی هستم اصلا کار راحتی نیست فقط باید بگم من و علی نقطه مقابل همدیگه ایم...به نظرم از خیلی جهات شبیه به ایوانه هردو عشق سفر...عشق آشنا شدن با آدما و فرهنگای جدید...عشق رسیدن به آرزوهاشون...نمیدونم خیلی چیزای دیگه...

اما من آدم تقریبا گوشه گیری ام...دوست دارم تنها باشم...خیلی وقته حوصله آشنا شدن با آدمای جدیدو ندارم...علی خیلی دوس داره درباره کارایی که دوس داره حرف بزنه اما من دوست دارم عمل کنم...

گاهی حس میکنم علی اگه با کسی دیگه ازدواج میکرد خیلی خوشبخت تر بود:(

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.