لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

کمی کرختی

امروزم مثل روزای دیگست!!!

خیلی حرفا واسه گفتم دارم و خیلی کارا واسه انجام دادن اما حوصله هیچکدومو ندارم...

آدم گاهی به یه جایی میرسه که فقط دلش میخواد تنها باشه دلش میخواد هیچ کاری نکنه دلش میخواد هیچکس هیچ کاری باهاش نداشته باشه...

گاهی آدم خیلی دلش میخواد خودش باشه!!!...کسی که خیلی وقتها فراموش میشه بخاطر ملاحظات خانوادگی، اجتماعی...چه میدونم به هر دلیلی خود واقعی مونو قائم میکنیم تا تو ذوق نزنیم یا ...


امروز از اون روزاست که اصلا دلم نمیخواد فکمو باز کنمو حرف بزنم...دلم میخواد یه حصار دور خودم بکشم هیشکیم راه ندم


آدما خیلی چیزا دلشون میخواد...

خدایا منو ببخش

یه حس خیلی بدی دارم... امروز یه کاربدی کردم یا بهتره بگم یه کار خوب نکردم!!!

وقتی نشسته بودم تو اتوبوس تابیام اینجا یعنی خونه مامانم! اتوبوس تو ایستگاه وایستاده بود که من دیدم یه پیرمردی از اونطرف خیابون به راننده اشاره میکنه نگه داره ...راننده نمیتونست ببینتش اما من که دیدم چرا دهن لامصبمو بازنکردم به او راننده بگم نگه داره تا اون بنده خدا سوار شه؟!!!یعنی انقدر کار سختی بود!!!الان خیلی از دست خود عصبانی ام...اون پیرمرد بیچاره موند تو خیابون به خاطر نادونی من و من از خودم بدم میاد....

خدایا چقدر ما ترسوییم...واقعا برای خودم متاسفم

زمستان بهاری 2

دیشب چه بارون قشنگی بارید... وقتی پنجره رو باز کردم باد خنکی بهم خورد که منو یاد روزای آخر اسفند انداخت...اما هنوز اولای بهمنیم!!!!


از طرفی نباریدن برف و سرمای شدید به نفع کارتون خوابا و بی خانماناست...

و از طرفی باریدنش خیلی شهرای آلوده رو تمیز و قشنگ میکنه...

نمیدونم کدوم بهتره فقط میدونم زمستون امسال توقعات اولای پاییزو براورده نکرد...با اون برفی که تو آذر بارید انتظار داشتیم از شدت برف نتونیم از خونه در بیایم اما انگار خدا دلش میخواد زودتر بهارو بیاره...


امروزم یه روزه دیگه خداست...خدایی که گاهی حس میکنم مارو به حال خودمون رها کرده!!!

آرزو میکنم امروز اتفاقات خوب بیشتر از اتفاقات بد برای انسانها بیوفته

بازم من و ترجمه هام

بعضی از آدما دقیقا با خودشون چند چندن؟!!!!

امروز یه کار سه صفحه ای برام ارسال شد تا ساعت 5 بعدازظهر ارسال کنم...منم که مثل همیشه ترجیح میدم کارمو زودتر تموم کنم همون موقع نشستم یه صفحه ترجمه کردم ...وقت ناهار شد رفتم ناهار درست کنم که سرپرست محترم تماس گرفتن که کارو شروع کردید یا نه...منم گفتم صفحه اولشو انجام دادم گفت فعلا دست نگه دارید تا بهتون خبر بدم بعد دوباره تماس حال نمودند که همون یه صفحه رو برام تو تلگرام بفرستید...هیچی دیگه ما فرستادیم ولی مشتری انگار کلا با ترجمه مشکل داشته باشه کنسل کرد!!! آخه دوست عزیز سه صفحه که دیگه چیه واقعا...

بگذریم

بعد از اون یه فایل 14 صفحه ای فرستاد از رشته مکانیک تا 6 بعداز ظهر امروز!!!...هیچی دیگه نشستم از 12:30 شروع کردم الان تحویل دادم گردنم داره میشکنه، چشمام باز نمیشه، دیگه کمر برام نمونده و خوابمم میاد!!!


خلاصه که این بود ماجرای یک روز کاری


پ.ن: علی بعد از ظهریه بعدشم ضمن خدمته و من تا 10، 10:30 تهنام!!!

خوابیدن یا مردن!!!

نمیدونم شما هم تجربه خوابیدنای شبیه مردنو داشتید یا نه!!!  خوابیدنی که انگار آدمو به سمت خودش میکشه هرچی تلاش میکنی بیدار شی یا چشمتو باز نگه داری انگار نمیتونی...

من این اواخر بعد از ظهرا خوابام اینجورین!...بهم میچسبه ها اما طولانی میشه!!!...الان ظرفها موندن و بدشون نمیاد شسته بشن و برن پیش دوستای تمیزشون اما من هنوز حس خوابالودگی دارم هرچند یه نیمچه چایی خوردم اما یکم طول میکشه زنده شم واسه همین میگم این خوابیدنا شبیه مردن میمونه!!!

 الان شبکه سه داره مسابقات هندبال- انتخابی جام جهانی نشون میده. ایران- امارات...دقیقه 13 است و ما یه گل بیشتر به اونا زدیم!!!.. نمیدونم چرا هندبال بین ورزشا کمترین جذابیتو از بچگی برای من داشت اما کلا ورزش جالبیه!!!


حالا جالبتر از همه اینجاست که علی انتظار داشت تا برمیگرده من اون فایل کتاب 40 صفحه ای رو ترجمه شو شروع کنم!!!


دقیقه 17 اونا یه گل بیشتر از ما زدن