لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

اینجا همه چی درهمه!!!

عجله دارم باید برم...امروز بعد از مدتها داریم میریم برای خونه خرید کنیم...

ساعت یازده و نیم با علی قرار دارم(آخه الان علی ضمن خدمته)

دیشب با علی سر کار ترجمه ش بحثم شد...مثل روز برام روشن بود که بالاخره این کش دادنه کار دستم میده...

من تا زور بالاسرم نباشه کار انجام بده نیستم...هیچی دیگه قاطی کردم (الکی!!) گفتم من اگه تا فردا شب کارتو تحویلت ندم دختر بابام نیستم!!!!


گفت:"حالا اینهمه عجله لازم نیست، تا شنبه هم شد عیب نداره!!!!"

هرچند دیشب از موضعم کوتاه نمیومدم اما الان خوشحالم چون اولا تازه از خواب بیدار شدم...ثانیا از موسسه برام کار فرستادن


اوه اوه دیر شد...من برم 

من و مشهوریت!!!!

یهو دلم خواست آدم معروفی باشم...مسخره ست نه؟!

وقتی از سر بیکاری به وب گردی بیفتی آخرش میشه همین دیگه!!! میری اینستگرام آدمای معروف و حس میکنی بدم نیست آدمو همه بشناسن!!!...اما خودمم قبول دارم که اینا ظاهر قضیه ست...اونام مثل مان فقط دوربین زیاد گرفتتشون!!!

ببین تنهایی چی کار میکنه با آدم!!!!

سهراب...

بعد از مدتها رفتم سراغ سهراب...مثل همیشه همون شعر معروفش نه بخاطر معروفیتش بیشتر به خاطر اینکه بیشتر از شعرهای دیگش میفهممش...

خلاصه که مثل همیشه لذت بردم و دلم گرفت...هروقت سهراب میخونم دلم میگیره...


...و سپوری که به یک پوسته خربزه میبرد نماز.


بره ای را دیدم، بادبادک میخورد.

من الاغی دیدم، ینجه را میفهمید.

در چراگاه "نصیحت" گاوی دیدم سیر.


شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن میگفت: "شما"...

حوصلم سر رفته

حوصلم سررفته...

زنگ زدم با منصوره بحرفم خونه نبود انگار...

خواستم به اون یکی دوستم زنگ بزنم شمارشو پیدا نکردم...

اصلنم حس ترجمه نیست...

دوس دارم برم یه جایی...یه کاری کنم...یه حرکتی که دلمم بخواد نه مثل این ترجمه علی مثل بختک رو زندگیم باشه!!!

قرار بود فردا داداشمو پاگشا کنم که اونم افتاد هفته بعد!!!

تو تلگرام و فیسبوک و تلویزیون و هیچ جا هیچ خبری نیست...

خونه مامانمم نزدیک نیست حداقل برم اونجا



کمی اکتیوی!!!

با اینکه صبح خیلی حال بی حالی داشتم ولی بعد از ظهر بیشتر از همیشه فعالیت کردم!!!

دو، سه صفحه از کتاب علی رو ترجمه کردم... 

یکم از پلیور علی که از تابستون!!! شروعش کردمو ادامه دادم...

شام قرمه سبزی درست کردم!!!(منی که کم پیش میاد شام درست کنم!)


الانم قبل از شروع "در حاشیه" برای بار دوم "من دیگو مارادونا هستم" و داشتم میدیدم...

واقعا بهرام توکلی آدم جالبیه...فیلم "اینحا بدون من" شو 10 هزار بار دیدم و حتی دیالوگاشو حفظ شده بودم...خوشم میاد از نگاهش به سینما


دیگه کم کم باید علی پیداش بشه...