لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

سلام به ترجمه

آخر شبه... 

دو تا ترجمه دست گرفتم. ترجمه هایی که باید تا یک هفته دیگه تحویل شون بدم. باید قبل از شروع امتحانات داداشم تمومشون کنم. چون شنبه هفته آینده که استارت امتحانا زده بشه دیگه وقتی برای ترجمه نمیمونه! همین الانشم گاهی برای خودم سواله که چرا تو این هیری ویری کار قبول کردم. خودم مرض دارم. رفتم تو دیوار آگهی گذاشتم حالا باید مسئولیت پذیرش کارم و به گردن بگیرم و مثل یه دختر خوب تمومشون کنم و بفرستم برن. فردا کلاس شینیون دارم. اما بعدازظهرم خالیه. باید یه سر خونه بابام اینا برم. یکم تعمیرات دارن و من اصلا کمکی نکردم تو این یه هفته بهشون و تازه باید لپ تاپ حسن و ببرم بهش بدم. امید ندارم فردا هم ترجمه اول و تموم کنم. بس که کوفته! اندازه بیست صفحه فقط فهرست داره اونم چه فهرست مزخرفی! یادآور بشم که ترجمه اولم درباره معماریه و ترجمه دومم درباره حسابداری!


راستی دیشب خونه برادر همسر بسیار خوش گذشت. فسنجون خوشمزه ای خوردیم و دورهمی خوبی داشتیم. اگرچه زیاد رابطه این برادر با خانواده صمیمانه نیست اما فکر میکنم یکی از مهمترین دلایل دعوت شدن به این مهمانی ضامن شدن علی و دامادشون برای برادر بزرگتر بود و اونم احتمالا خواسته نشون بده با کیا دوسته و اگه کسی بهش لطفی بکنه اونم سعی در جبران داره! البته بار اول علی نیست که داره ضمانت برادرشو میکنه اما بار اولیه که رسما برادر شام خونه شون دعوت مون کرد. 



من و زندگی شلوغم!

امروز جمعه ست. از صبح زود بیدار شدم کلاس آنلاین دانشگاه برادر رو حضوری بزنم. نتونستم بخوابم. البته فکرمم مشغول بود؛ مشغول امتحانای برادر و حتی ترم های بعدش! 

قضیه اینه که داداش من تصمیم گرفت بعد از بیست سال دوری از درس برای ارتقا تو شغلش درس بخونه اونم اینترنت و شبکه های گسترده! و من به عنوان خواهری که کمی از ریاضی میدونم و علی به عنوان دامادی که کامپیوترش خوبه قرار شد بهش کمک کنیم. البته الان دیگه رسما ما داریم کلاس ها شو میگذرونیم و خودمون باید تو امتحاناتش شرکت کنیم! 

موندم اگه کلاسا حضوری بشه داداشم میخواد چکار کنه؟! اون موقع که دیگه نمیشه کلاسها رو ضبط کرد و بعدا نگاه کرد. اصلا نمیخوام بهش فکر کنم!

خلاصه که این روزامون اینطوری میگذره. تو این وضعیت من یه ترجمه هم قبول کردم و کلاسهای آرایشگری هم که دیگه قوز بالاقوز شده!

یه وقتایی که خیلی بهم فشار میاد برای اینکه خودم و آروم کنم و از فکر اینکه با وجود کلاسای برادر از زندگی افتادیم دپرس نشم، به خودم میگم زندگی همینه دیگه. همین حضور و غیابها، همین استرسها، همین حل تمرینها، همین موندن از مهمونی ها و سفرهاست! خداییشم تاثیر داره.

امشب خونه برادر همسر شام دعوت شدیم. متاسفانه در اینجا شما نمیتونید شاهد شاخهای درواومده من باشید!


آغاز دوباره ...!

سلام 

شب تون بخیر دوستان جان...!

بعد از یه سال و خورده ای دوباره سروکله من پیدا شد. چقدر فراموش کرده بودم اینجا رو. وقتی پری شب اومدم و از اول شروع کردم به خوندن حرفهای خودم، متوجه شدم چقدر نگارشم دخترونه بوده. هنوز اجازه نداده بودم حس زنانگی وارد کلامم بشه. اما حالا دیگه خیلی اوضاع فرق کرده. البته فوت مصطفی هم بی تاثیر نبود در تغییر همه چیز من!

امروز اومدم که بازم بنویسم از این روزهام، از احساسهای متناقضم اما با زبانی زنانه تر البته زنی که هنوز کودک درونش رو حفظ کرده. 

هنوزم به جمع دو نفره ما نفر سومی اضافه نشده و من اصلا از این موضوع ناراحت نیستم اگر نگم خوشحالم! تو این مدت رفتم تو کار یادگیری آرایشگری و هنوز دارم کلاسهاش و میگذرونم و احتمالا آخرای امسال آزمونهای تئوری مون شروع بشه. ترجمه خیلی تو زندگیم کم رنگ شد تو این یه سال و خورده ای، البته به جز کتاب رمانی که ترجمه کردم و احتمالا تا آخر امسال به چاپ برسه. یه قالی هم آوردم ببافم تو خونه و هنوز تو فکر یه ایده پولسازم...!