لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

روز موعود

علی رفت. با دامادشون رفت. امروز قراره عمل بشه. نمیدونم دقیقا چه حسی دارم، چیزی بین خوشحالی،، نگرانی، استرس، هیجان و خواب بودن دارم! میترسم از خواب بیدار شم ببینم هنوز تو صف اتتظاریم. 

دوست داشتم خودم باهاش برم ولی ترسیدم همراه خانوم قبول نکنن و ندونم چطوری برگردم! 

قراره زندگی ما به دو بخش قبل از عمل و بعد از عمل تبدیل بشه. سلامتیشو از خود خدا میخوام...

خوش خبری

بالاخره انتظارها به سر اومد.

پنج شنبه نوبت عمل علیه. مشکلی که از چهار ابتدایی براش پیش اومد و به خاطر ضربه ای دوستش بهش زد دچار تنگی مجرا شد. حالا به جایی رسید که کامل تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود. مشکلی که نمیشه درباره ش حرف زد. این درد رو فقط کسایی میفهمن که درگیرش و البته اطرافیان شون، کسایی که با این آدم ها زندگی میکنن.

خوشحالم، بسیار خوشحالم. و حتی باور نمیکنم که داره اتفاقی میوفته که سالها منتظرش بودیم. امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره و این مشکل علی هم به خاطره ها بپیونده.

یک روز طولانی

امروز روز طولانی ای بود.

صبح که از روستای پدری به سمت خانه حرکت کردیم. رفته بودیم سری به پدر و مادرم بزنیم. ظهر رسیدیم خانه در اوج گرما! بعدازظهر هم روضه جاری خانه مادرشوهر دعوت بودم. وسط روضه هم رفتم تا به قرار با دوستم برسم و همین حالا برگشتم. هنوز هم هوا گرم است و برای من که خیلی گرمایی ام عذاب آور! 

حالا هم در حالی که با علی بحث کرده ام نشسته ان روبروی پنکه که باد گرمی را پخش میکند! 

چرا یادم میرود از هیچ کس حتی کسب دارم با او زندگی میکنن توقع هیچ چیزی را نداشته باشم؟! اصلا چقدر شدنی ست؟!

تو که چشمات خیلی قشنگه!

دیروز فهمیدم که چقدر وقتی هشت ساله بودم و با قلاب چشم خواهرم رو ناقص کردم از لحاظ روحی روانی ضربه خوردم. وقتی شنیدم پسر برادر علی با چوب چشم دختر خواهرشو زخمی کرده چنان حالی بهم دست داد انگار خودم دوباره این کارو کردم یا انگار برگشتم به بیست و دو سال پیش!

یادمه اون موقع مادرم خیلی دعوام میکرد و تا سالها نمیشد به خواهر کوچیکه نزدیک شد چون با کوچکترین بهونه ای چشم شو بهانه میکرد و لوس تر شده بود و اینم خوب یادمه تا سالها منو قاتل چشمش میدونست و مادرم همیشه استرس داشت که شوهر پیدا نکنه! اما پدرم حتی یک بار به روی من نیاورد تو تمام این سالها و تا دیروز نمیدونستم چه خطای بزرگی رو مرتکب شدم! 

وقتی این خبرو از علی شنیدم فقط به آینده خواهرزاده و برادرزاده ش فک میکردم که یکی ممکنه به سرنوشت خواهرم دچار بشه و اون یکی به سرنوشت من که تازه کسی به پسر سه ساله خورده نمیگیره اما مادرش همیشه مقصر اصلی خواهد بود!

هرچند خداروشکر انگار مشکل جدی برای خواهرزاده علی پیش نیومده اما من به درون داغون خودم پی بردم و چقدر دلم به حال خودم سوخت!


سفر بی سفر!

خواهرم میگه چشمتون کردن! اما من نمیدونم به چشم و نظر اعتقاد داشته باشم یا نه! اصلا اینکه ما دیگه مثل چند وقت پیش که از هر فرصتی برای سفر استفاده میکردیم اما الان نمیتونیم یه سفر دو روزه هم بریم میتونه ربطی به چشم و نظر داشته باشه یا نه! چیزی که میدونم اینه که تنها مشکل ما مشکل جسمانی علیه. مشکلی که قابل بیان نیست یعنی هست اما قابل درک نیست! نمیشه توضیحش داد. شاید چون مشکل تقریبا نادریه. تنگی مجاری ادرار! مشکلی که ما رو خونه نشین کرده. و بدجور از لحاظ روانی درگیرشیم. این مشکلو از بچگی داشت علی تا دوران نامزدی تشخیص پزشکا تنگی بود و بهش پیشنهاد دادن با یه عمل موقت و برگشت پذیر فعلا مشکلو حل کنه که ای کاش نمیکرد. بعد از اون دو بار دیگه هم عمل کرد اما حالا دیگه خیلی شدید شده و بهمن پارسال رفتیم پیش پرفسور جلیل حسینی که تخصص اصلیش همین تنگی مجراست. علی گذاشته تو لیست عمل اما شیش ماهه که منتظریم و هر بار که زنگ میزنیم منشی بی اعصاب و بداخلاقش میگه هنوز خیلی مونده تا نوبت تون برسه اما من نمیدونم علی تا کجا میتونه تحمل کنه! همین مشکل به ظاهر کوچیک حتی باعث اختلاف ما شده. من گرمایی و اون به خاطر مشکلش که باسرما بدتر میشه شده سرمایی و تابستونا تو گرمای چهل درجه همش باید فکر اینو بکنیم که این سرمای کولر باعث اذیتش نشه که میشه و میره تو اتاق خواب! 

فقط خدا کنه زودتر نوبت عملش برسه تا تموم شه این کابوس زندگی ما!