لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...
لحظه های زندگی من

لحظه های زندگی من

به دنیای من خوش اومدید...

یک روز طولانی

امروز روز طولانی ای بود.

صبح که از روستای پدری به سمت خانه حرکت کردیم. رفته بودیم سری به پدر و مادرم بزنیم. ظهر رسیدیم خانه در اوج گرما! بعدازظهر هم روضه جاری خانه مادرشوهر دعوت بودم. وسط روضه هم رفتم تا به قرار با دوستم برسم و همین حالا برگشتم. هنوز هم هوا گرم است و برای من که خیلی گرمایی ام عذاب آور! 

حالا هم در حالی که با علی بحث کرده ام نشسته ان روبروی پنکه که باد گرمی را پخش میکند! 

چرا یادم میرود از هیچ کس حتی کسب دارم با او زندگی میکنن توقع هیچ چیزی را نداشته باشم؟! اصلا چقدر شدنی ست؟!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.