دیشب رفتیم که خونه مامانم... قرار نبود بریم اما چون چند روزی بود داداشم یه صفحه فارسی به انگلیسی داده بود بهم براش ویرایش کنم و برای فردا صبح لازم داشت مجبور شدیم بریم! که خودش نبود!!!
اونجا دیدیم که برادر بزرگتر حالش خوب نیست... بدجور سرما خورده بود و با تب و لرز زیر پتو خوابیده بود! وقتی حالشو اونجور دیدیم گفتیم بلند شه ببریمش دکتر... همون موقع هم خواهر بزرگتر و همسرش اومدن که با مامانم برن دیدن مادر شوهر من!!!
ما رفتیم بیمارستان قسمت اورژانس بدجور شلوغ بود اما یه نوبت گرفتیم و نشستیم. من نمیدونم کسایی که تو بیمارستانا کار میکنن چطوری میتونن اون همه آدم بدحال ببینن و عین خیالشون نیاد ولی ما دیدن آدمایی که هر کدوم واسه یه دردی اومده بودن، درد خودمونو فراموش کردیم! بالاخره بعد از نیم ساعت معطلی برادر ویزیت شد و برگشتیم... هم زمان مامانم اینام رسیدن و خواهرم سرم و آمپول مریضو! زد...
خلاصه که ناخواسته شدیم فرشته نجات!!!